مهر ۲۲، ۱۳۹۳

این بیت را می‌گوی و بس


آن شکل بین وآن شیوه بین، وآن قد و خد و دست و پا
آن رنگ بین وآن هنگ بین... وآن ماه بدر، اندر قبا

از سرو گویم یا چمن، از لاله گویم یا سمن
از شمع گویم یا لگن، یا رقص گًل پیش صبا

ای عشق چون آتشکده، در نقش و صورت آمده
بر کاروان دل زده، یکدم امان ده یا فتی!

در آتش و در سوز... من، شب میبرم تا روز من
ای فرخ پیروز من از روی آن شمس الضحی

بر گرد ماهش می‌‌تنم، بی‌ لب سلامش می‌کنم
خود را زمین برمیزنم، زان پیش کو گوید: صلا

گلزار و باغ عالمی، چشم و چراغ عالمی
هم درد و داغ عالمی، چون پا نهی اندر جفا

آیم کنم جان را گرو، گویی: مده زحمت، برو
خدمت کنم تا وا روم گویی که:‌ای ابله بیا

گشته خیالش همنشین با عاشقان آتشین
خوابت که می‌بندد چنین، اندر صباح و در مسا؟

دل گفت: حسن روی او ، و آن نرگس جادوی او
وان سنبل ابروی او، و آن لعل شیرین ماجرا

ای عشق پیش هر کسی‌، نام و لقب داری بسی‌
من دوش نام دیگرت کردم که: دردِ بی‌ دوا

ای رونق جانم ز تو، چون چرخ گردانم ز تو
گندم فرست‌ای جان که تا، خیره ندارد آسیا

دیگر نخواهم زد نفس، این بیت را می‌گوی و بس:
بگداخت جانم زین هوس، ارفق بنا یا ربنا.

مولوی‌