مهر ۲۱، ۱۳۹۳

انسان اگر فراموش نمی‌كرد از دست خودش دیوانه می‌شد

 
 استاد فلسفه من چرند زیاد می‌گوید ولی از این یك حرف‌اش خوشم آمد كه گفت: «تا زمانی‌كه با چشم خودت می‌بینی چیز جدیدی ندیده‌ایی. باید بالای آدمها باشی تا دیدن را، دوباره دیدن را و باز هم دیدن را تجربه كنی.» جمله دوم را خودم گفتم. زیر لب، وقتی‌كه از خانه‌اش بیرون می‌رفتم .
  وقتی به خانه رفتم پدرم به خاطر یك ساعت تاخیر خودش را حسابی به زحمت انداخت. دقایقی گریه كردم و ساعتی هم مادرم توی همان گوشم حرف‌های زنانه می‌زد كه «پدرت ترا دوست دارد» و «هیچ پدر و مادری بد بچه‌شان را نمی‌خواهند.» بعد از آن وقتی برایش چای بردم و سیگار روشن كردم، دیدم كه كف دستش هنوز سرخ است. مثل یك پاره آتش .
 فردای آن روز از خواب كه بیدار شدم مثل تمام روزهای این چند ماه كیفم را برداشتم و خارج شدم. وقتی‌كه می‌رفتم سوال تكراری برادرم بود كه در هوا پرت شد: «چی داری؟» گفتم: «ریاضی، تا بعد از ظهر.»
  استاد، آن روز از همیشه خراب‌تر بود. ولی باز هم خوب بود. گفت: «انسان اگر انسان نبود و فراموش نمی‌كرد از دست خودش دیوانه می‌شد.» روی زبانم بود كه بگویم: «میان چرندیاتتان حرف‌های جالبی پیدا می‌شود.»، كه خودش بدون توضیح گفت: «فلسفه ما همه‌اش این‌جوریه ! فاصله فلسفه زندگی تا سفسطه زنده بودن به اندازه طول كشیدن یك نخ سیگاره.» جمله دوم را وقتی‌كه از خانه‌اش بیرون می‌رفتم گفتم. در حالی‌كه مدام می‌ترسیدم دیر شود و شب مجبور شوم دوباره برای پدر چای بریزم و سیگار بگیرانم. 
وقتی رسیدم دیر شده بود. اما پدر برعكس شب قبل به آرامی صدایم كرد تا با هم حرف بزنیم. بیشتر از دو ساعت حرافی كرد و كلماتش توی مغزم افتاده بودند به جان كلمات استاد . وقتی حرف‌هایش تمام شد و می‌رفتم كه بخوابم گفت : «یه منفگی بی‌سواد، حریف زن و زندگی نیست.» سعی كردم با حركت سر به او بفهمانم كه فراموشش كرده‌ام ولی ول كن نبود: «هنوز اول بیست سالته. اون‌قدر خواستگار بیاد و بره كه باورت نشه. یه سیگار واسه پدرت...»
  گفتم : «فیزیك، تا بعد از ظهر.» و برادرم جوری‌كه انگار خیالش راحت شده باشد گفت: «به سلامت!»
  آن روز استاد از خودش گفت و آرزوهاش. نازنین زمخت من پولش ته كشیده بود وحتی یك جمله خوب نمی‌توانست بگوید. مهم نبود كه پول برای كرایه هم نمی‌ماند. مهمان خودم شد .
  شب در حالی‌كه خستگی، پاهایم را له می‌كرد، از نگاه برادرم شك كردم كه هم دیر آمده‌ام و هم بو می‌دهم. 
اسمم را صدا زد. ماندم و آماده شدم تا بگویم: «شیمی، تا بعد از ظهر.» جلوتر از همیشه آمد و گفت: «فلسفه، تا غروب.» دنیا روی سرم آوار شد .
  زمین زیر قدم‌هایم سخت و سوزان بود و راه خانه استاد از همیشه طولانی‌تر. من باید تصمیمم را می‌گرفتم كه با كدام آتش بسوزم. 
  از خانه‌اش كه می‌رفتم سرم پر بود از تراوشات نشئگی و دلم می‌خواست آن‌قدر پول توی كیفم مانده بود تا یك كتاب كوچك فلسفه بخرم.

حبيب پرتاری