خورشيد دگر نور دلاويز ندارد
مه پرتو مات هوس انگيز ندارد
در باد بهاری ز بس آشوب خزان است
گل وحشتی از غارت پاييز ندارد
آنكس كه ندارد هنر عشق و محبت
زو رحم مجوييد كه اين نيز ندارد
آلوده ام اما همه شب غرق مناجات
با دوست سخن اينهمه پرهيز ندارد
گيتی همه اويست و هم او هيچ بجز لطف
از وسع نظر با من ناچيز ندارد
عاشق ز سر مستی اگر كرد خطايی
معشوق كه بحث گله آميز ندارد
سر گرمی بازار جهان داد و ستد هاست
آن وام خداييست كه واريز ندارد.
رحیم معینی کرمانشاهی