مهر ۲۴، ۱۳۹۳

تا نشنود ، این قصه را باد هوا


جز وی چه باشد کز اجل اندر رباید کل ما
صد جان برافشانم بر او گویم هنییا مرحبا

رقصان سوی گردون شوم ، زان جا سوی بیچون شوم
صبر و قرارم برده‌ای ،‌ای میزبان زودتر بیا

از مه ستاره می بری ، تو پاره پاره می بری
گه شیرخواره می بری ، گه می کشانی دایه را

دارم دلی همچون جهان ، تا می کشد کوه گران
من که کشم ، که کی کشم ، زین کاهدان واخر مرا

گر موی من چون شیر شد ,از شوق مردن پیر شد
من آردم گندم نیم ، چون آمدم در آسیا

در آسیا گندم رود کز سنبله زادست او
زادهٔ مهم نی سنبله ، در آسیا باشم چرا؟

نی نی فتد در آسیا ، هم نور مه از روزنی
زان جا بسوی مه رود ، نی در دکان نانبا

با عقل خود گر جفتمی ، من گفتنیها گفتمی
خاموش کن تا نشنود ، این قصه را باد هوا.

مولوی‌