مسی به رنگ شفق بودم
زمان ، سیه شدنم آموخت
در امید زدم یک عمر
نه در گشاد و نه پاسخ داد
در دگر زدنم آموخت
چراغ سرخ شقایق را
رفیق راه سفر کردم ،
به پیشواز سحر رفتم
سحر نیامدنم آموخت
کنون ، هوای سفر در سر
نشسته حلقه صفت بر در ،
به هیچ سوی نمی رانم
حدیث خویش نمی دانم
خوشم به عقربه ی ساعت
که چیره می گذرد بر من
درون آینه ها پیری است
که خیره می نگرد در من ،
که خیره
می نگرد
در من ...
نادر نادرپور، با چراغ سرخ شقایق
دفتر از آسمان تا ریسمان