شهریور ۱۲، ۱۳۹۳

پنداشت چشمه ای است


با بالهای رنگین ، در نور صبحگاه ،
بر گل نشست و عکسش در شبنم اوفتاد
پنداشت چشمه ای است
سر را درون چشمه فرو برد

آنگاه ، وزن پرتو خورشید را
بر کفه ی دو بال خود احساس کرد
شاهین خشکش به تکان آمد
چشمش به روشنایی نا محرم اوفتاد
خود را به خواب زد ،
( گل را به گاهواره بدل کرده بود باد )
از تاب گاهواره و لالایی نسیم
کم کم به خواب رفت

در لحظه ی میان دو خفتن ،
پرواز سایه ای را ـ با لکه های نور
بر گرد گاهواره ی گل دید ،
ترسید ،
برخاست تا به نقطه ی دوری سفر کند ،
آوار سایه ، تند فرود آمد
نگذاشت ...

با بالهای رنگین ، بر کاغذی نشست
عکسش بر آن سپیدی لغزنده اوفتاد ،
این بار ، وزن پرتو خورشید را
بر بال خود نیافت
در سایه ی کبود دو انگشت
سنجاق ، مغز کوچک پروانه را شکافت .

نادر نادرپور