شهریور ۲۶، ۱۳۹۳

تمام ذهن از نور و نسترن سرشار


زمین فصاحت برگ چنار را
به باد خسته‌ی پاییز می‌سپرد
هوا ترنم سودایی شکفتن را
ز نبض بی‌تپش خاک می‌گرفت

غروب حرف خودش را
به گوش جنگل خاموش گفته بود
و شیروانی لال
میان دوده‌ی افشان شب شبح می‌شد

میان درهم هذیان من، دو شعله‌ی سبز
نشست
به روی شیشه‌ی تار
ملال پرده شکست
و از حقیقت اشیا بوی شک برخاست
و با حقیقت اشیا بوی او پیوست

تمام پنجره‌ی من
خیال او شده بود
تمام پوستم از عطر آشتی بیمار
تمام ذهن من از نور و نسترن سرشار

من از رطوبت سبز نگاه او دیدم
که در نهایت چشمش کبوتر دل من
قلمرویی ز برهنه‌ترین هواها داشت
و اشتیاق تب‌آلود بام‌های بلند
در آفتاب ز پرواز دور او می‌سوخت

ز روی پنجره‌ی من
خیال او پر زد
و شب ادامه گرفت
و من ادامه گرفتم.

یدالله رویایی