بنگر این بیغوله را از دور !
طاق هایش ریخته ، دروازه هایش رو به ویرانی
پایه هایش ، آیه هایی از پریشانی
وصف آبادانی اش در داستان های کهن ، مسطور
قصه ی ویرانی اش ، مشهور
مار در او هست ، اما گنج ... ؟
خانه های روشن و تاریک او ، چون عرصه ی شطرنج
سرستون های نگون بر خاک او ، چون مهره های
کهنه ی این بازی شیرین
اسب و فیل و بیدق و فرزین
ـ هر یکی در خانه ای محصور ـ
راستی ، آیا کدامین دست با این نطع بد فرجام
بازی کرد ؟
یا کدامین فاتح اینجا ترکتازی کرد ؟
از تو می پرسم ، الا ای باد غمگین بیابانی !
ای که آواز عزایت را درین ویرانه می خوانی !
آتشی ناچیز بود آیا که با او دشمنی ورزید ؟
یا زمین در زیر پای شوکت و آبادی اش لرزید ؟
بنگر این بیغوله را از دور !
هرچه می بینی در او ، مرگ است و ویرانی
عرصه ی جاوید آشوب و پریشانی ،
مهره ی شاهش ازین لشکرکشی ها ، مات
با چنین شطرنج نفرین کرده ی تاریخ
هیچ دستی نیست تا بازی کند ، هیهات !
نادر نادرپور