شهریور ۱۱، ۱۳۹۳

کاهدش جان و تن و همت و هوش


با شما هستم من ، آی ... شما
چشمه هایی که ازین راهگذر می گذرید !
با نگاهی همه آسودگی و ناز و غرور
مست و مستانه هماهنگ ِ سکوت
به زمین و به زمان می نگرید !
او درین دشت بزرگ ،
چشمه ی کوچک بی نامی بود
کز نهانخانه ی تاریک زمین ،
در سحرگاه شبی سرد و سیاه
به جهان چشم گشود
با کسی راز نگفت
در مسیرش نه گیاهی نه گلی ، هیچ نرُست
رهروی هم به کنارش ننشست
کفتری نیز در او بال نشُست
من ندیم شب و روزش بودم
صبح یک روز که برخاستم از خواب ، ندیدم
او را
به کجا رفته ، نمی دانم ، دیری ست که نیست
از شما پرسم من ، آی ... شما ...


رهروان هیچ نیاسودند
خوشدل و خرم و مستانه ،
لذت خویش پرستانه ،
گرم سیر و سفر و زمزمه شان بودند!



با شما هستم من ، آی ... شما
سبزه های تر ، چون طوطیِ شاد ،
بوته های گل ، چون طاوس مست ،
که بر این دامنه تان دستی کِشت !
نقشتان شیرین بست
چو بهشتی به زمین ، یا چو زمینی به بهشت ؛
او بر آن تپه ی دور
پای آن کوه کمر بسته ز ابر ،
دم آن غار غریب ،
بوته ی وحشی تنهایی بود
کز شبستان غم آلود زمین ،
در غروبی خونین ،
به جهان چشم گشود
نه به او رهگذری کرد سلام
نه نسیمی به سویش برد پیام ،
نه بر او ابری یک قطره فشاند
نه بر او مرغی یک نغمه سرود
من ندیم شب و روزش بودم ،
صبح یک روز نبود او ، به کجا رفته ، ندانم
به کجا
از شما پرسم من ، آی شما ...


طاوسان فارغ و خاموش نگه کردند
نگهی بی غم و بیگانه
طوطیان سرخوش و مستانه ،
سر به نزدیک هم آوردند


با شما هستم من ، آی ... شما
اخترانی که درین خلوت صحرای بزرگ ،
شب که آید ، چو هزاران گله گرگ ،
چشم بر لاشه ی رنجور زمین دوخته اید
واندر آهنگ بی آزرم نگهتان ، تک و توک
سکه هایی همه قلب و سیه ، اما به زر اندوده
ز احساس و شرف ،
حیله بازانه نگه داشته ، اندوخته اید

او در آن ساحل مغموم افق
اختر کوچک مهجوری بود
کز پس پستوی تاریک سپهر ،
در دل نیمشبی خلوت و اسرار آمیز ،
با دلی ملتهب از شعله ی مهر ،
به جهان چشم گشود
نه به مردابی یک ماهی پیر
هِشت بر پولکش از وی تصویر
نه بر او چشمی یک بوسه پراند ،
نه نگاهی به سویش راه کشید ،
نه به انگشت ، کس او را بنمود
تا شبی رفت و ندانم به کجا ،
از شما پرسم من ، آی ... شما ...


گرگها خیره نگه کردند
همصدا زوزه برآوردند
ـ" ما ندیدیم ، ندیدیمش
نام ، هرگز نشنیدیمش "

نیمشب بود و هوا ساکت و سرد
تازه ماه از پس کهسار برون آمده بود
تازه زندان من از پرتو پر الهامش ،
( کز پس پنجره ای میله نشان می تابید )
سایه روشن شده بود
و آن پرستو که چنان گمشده ای داشت ؛ هنوز
همچنان در طلبش غمزده بود
ماه او را دم آن پنجره آورد و به وی
با سرانگشت مرا داد نشان ؛
کاین همان است ، همان گمشده ی بی سامان ،
که درین دخمه ی غمگین سیاه ،
کاهدش جان و تن و همت و هوش
می شود سرد و خموش .

مهدی اخوان ثالث، فراموش