شهریور ۱۴، ۱۳۹۳

عاقبت بر زخم بیداری نهم مرهم


شاخه ها از شوق میلرزند
در رگ خاموششان آهسته میجوشد
خون یادی دور
زندگی سر میکشد چون لاله ای وحشی
از شکاف گور
از زمین دست نسیمی سرد
برگهای خشک را با خشم میروبد
آه ... بر دیوار سخت سینه ام گویی
ناشناسی مشت میکوبد:
" باز کن در ... اوست
باز کن در ... اوست "

من بخود آهسته میگویم:
بازهم رؤیا
آنهم این سان تیره و درهم
باید از داروی تلخ خواب
عاقبت بر زخم بیداری نهم مرهم
میفشارم پلکهای خسته را برهم
لیک بر دیوار سخت سینه ام باخشم
ناشناسی مشت میکوبد:
" باز کن در ... اوست
باز کن در ... اوست "

دامن از آن سرزمین دور برچیده
ناشکیبا دشتها را درنوردیده
روزها در آتش خورشید رقصیده
نیمه شبها چون گلی خاموش
در سکوت ساحل مهتاب روییده
" باز کن در ... اوست "

آسمانها را بدنبال تو گردیده
در ره خود خسته و بیتاب
یاسمنها را ببوی عشق بوییده
بالهای خسته اش را در تلاشی گرم
هر نسیم رهگذر با مهر بوسیده
" باز کن در ... اوست
باز کن در ... اوست "

اشک حسرت می نشیند برنگاه من
رنگ ظلمت میدود در رنگ آه من
لیک من با خشم میگویم:
" باز هم رؤیا
آنهم اینسان تیره و درهم
باید از داروی تلخ خواب
عاقبت بر زخم بیداری نهم مرهم "
میفشارم پلکهای خسته را برهم.

فروغ فرخزاد