مهر ۰۱، ۱۳۹۳

ای برکه گم گشته به صحرای محبت


ای آمده از راه در این ظلمت جاوید
فانوس رهایی به ره باد نشانده


ای آمده از چشمه ی خورشید تمنا
دامن لب مرداب پر از ننگ کشانده


ای برکه گم گشته به صحرای محبت
مگذار که تن بر تو کشند شاعر بد نام


مگذار زبان در تو زند این سگ ولگرد
مگذار که این هرزه برویت به نهد گام


تب دار ، لب تشنه به هم دوز و میالای
با بوسه ی مردی که گنه سوخته جانش


آغوش تهی دار از این کالبد پست
بر سینه ی پر مهر خود او را مکشانش


گم کن نگه سوخته را در ته چشمت
از دیدن اهریمن ناپاک بپرهیز


باخشم بهم ساقه بازوی گره زن
بر شانه این شاعر خودخواه میاویز.

نصرت رحمانی