شهریور ۳۰، ۱۳۹۳

جان یک شهر و جان چشمانت


دکمه ها ! دختران کوزه بدوش 
چشمهاشان بدست احسانت
یقه را باز کن که بردارند 

آب از چشمه گریبانت

ای بلندا سلام باران را 

به نفسگیر قله ات برسان
بگذار ابرها بیاسایند 

در سراشیب امن دامانت

کاغذ ابر و باد گیسویت 

نقشه راه بادبادکهاست
روسری سر نکن که می ماند 

آسمان پشت راه بندانت

غیظ کم کن که چشم بیمارت 

طعم بادام تلخ می گیرد
مهربانتر مریض داری کن 

جان یک شهر و جان چشمانت

گاه گاهی بهشت پرده نشین 

لب ایوان دلبری بنشین
تا مگر با لبم درآمیزد 

عطر گلبوسه های گلدانت

تا کی از تو به کم بسنده کنم 

لب دریا به نم بسنده کنم
یک بغل سفره کرده باشی و من 

ریزه بردارم از نمکدانت

تنگ تر کن حصار بازو را 

گر چه راه نفس کشیدن نیست
رخصتی ده که تار و پودم را 

بتند بند بند زندانت

نویسنده: مجید آژ