دلگیر شبی در زد ، فتانه نمی خواهی ؟
بی قصّه دل خود را ، افسانه نمی خواهی ؟
بی حوصله دل گفتا ، شوریده مکن ما را
گفتم به سر گنجی ، دردانه نمی خواهی ؟
ای بر سر سجاده ، دور از می و از باده
لب ریزِ شراب آمد ، پیمانه نمی خواهی ؟
دل بار دگر بامن ، او گر شودت دشمن !
گوش ات به نصیحت کن ، فرزانه نمی خواهی ؟
ای دل نکند خوابی ، برخیز که بر آبی
ای خانه خراباتی ، حنانه نمی خواهی ؟
گر دیر شود حسرت ، خم تا نشدت قامت
آن موی پریشان را ، بر شانه نمی خواهی ؟
شاید شدهای عاقل ، هشیار شو ای غافل
چرخی بزن این میدان ! مستانه نمی خواهی ؟
او برشب تاران شد ، شمعی نه فروزان شد
خود سوزِ چه بیحاصل ، پروانه نمی خواهی ؟
دل باز خروشان شد ، چون چشمه ی جوشان شد
زنجیر گسست آمد ، دیوانه نمی خواهی ؟
بی نام و نشان خندان ، از دور ترِ میدان
صیّاد دلی ما را دزدانه نمی خواهی ؟
شمس الدین عراقی