و آب بود که میرفت
کوچه خلوت بود
صدای قلب تو آری،
صدای قلب تو پاشید بر در و دیوار
و عطر سوختن اشک و عشق و شرم و شتاب
میان بندبند کهنهی دیوار آجری گُم شد
فضای کوچهی میعاد
طنین خاطرهی ضربههای گام تو را
به ذهن منجمد سنگفرش امانت داد
و آب بود که میرفت
ثقیل میآید.... چرا؟
که سنگ کوچهی بیانتظار اگر بودی
سخن روال دگر داشت.
به آب بوسه زدی
خنده در شکاف لبت آب گشت،
جاری گشت
چه میتوانم گفت؟ ـ دوباره پرسیدم ـ
سکوت!
سکوت درمان نیست
اگر نهفتن درد التیام واهی بود
لبان خستهی من قفل آهنین میشد.
و آب بود که میرفت
باد میآمد
شکوفهی لبخند
کنار جلوی لبانت
خموش میپژمرد
چه کوچه خلوت بود.
نصرت رحمانی