تیر ۱۸، ۱۳۹۳

که با غرور، به گُل­هایِ باغ، سر بزند


نخفته­ ایم که شب بُگذرد، سحر بزند
که آفتاب چو ققنوس بال و پر بزند
نخفته­ ایم که تا صُبحِ شاعرانه ­یِ ما
زِ ره رسیده و همراهِ عشق، در بزند
نسیم، بویِ تو را می­برد به همرهِ خود
که با غرور، به گُل­هایِ باغ، سر بزند
شب از تبِ تو و من سوخت، وصلمان، آبی
مگر به آتشِ تن­هایِ شعله ­ور بزند
تمامِ روز که دور از توام، چه خواهم کرد؟
هوایِ بستر و بالینم، ار به سر بزند
جو در کنارِ منی، کفرِ نعمت است، ای دوست!
دو دیده­ام، مُژه بر هم، دمی اگر بزند
دلاورانه به رزمِ شبانه، مرد آن است
که بر هدف بزند تیر و تا به پر بزند
بپوش پنجره را ای برهنه، می­ترسم،
که چشمِ شورِ ستاره، تو را نظر بزند
غزل برایِ لبت عاشقانه­ تر گفتم
که بوسه بر دهنم، عاشقانه­ تر بزند.

حسين منزوی