پر گشودیم و به دیوار قفس ها خوردیم
وه که در حسرت یک بال پریدن مردیم
فدیه واری است به زیر قدم گل، باری
نیمه جانی که ز چنگال خزان در بردیم
مشت حسرت به نوازش نرسیده خشکید
ناتمامیم که در غنچه ی خود پژمردیم
سهم خاکیم لبی از نم مان تر نشده
خود گرفتم می صافیم و گرفتم دُردیم
تا چه آریم به کف وقت درو؟ ما که به خاک
جز تنی خسته و قلبی نگران نسپردیم
خم نکردیم سر سرو به فرمان ستم
گر چه با تیشه ی توفان ز کمر تا خوردیم
زهرخندی که نچید از لب مان دوزخ نیز
آه از این میوه ی تلخی که به بار آوردیم.
حسين منزوی