مرداد ۰۸، ۱۳۹۳

من در این فریادها ، دم میزنم


باز شوق یوسفم دامن گرفت
پیر ما را بوی پیراهن گرفت

ای دریغا ! نازك آرای تنش
بوی خون می آید از پیراهنش

ای برادرها ! خبر چون می برید ؟
این سفر آن گرگ ، یوسف را درید

یوسف من ! پس چه شد پیراهنت ؟
برچه خاكی ریخت خون روشنت ؟

بر زمین سرد ، خون گرم تو
ریخت آن گرگ و نبودش شرم تو

تا نپنداری ز یادت غافلم
گریه می جوشد شب و روز از دلم

داغ ماتم هاست بر جانم بسی
در دلم پیوسته می گرید كسی

ای دریغا ، پاره دل ، جفت جان
بی جوانان ، مانده جاویدان جهان ؟

در بهار عُمر‌ای سرو جوان
ریختی چون برگریز ارغوان

ارغوانم ، ارغوانم ، لاله ام
در غمت خون میچكد از ناله ام

آن شقایق ، رسته در دامان دشت
گوش كن تا با تو گوید سرگذشت

نغمه ناخوانده را دادم به رود
تا بخوانم با جوانان این سرود

چشمه‌ای در كوه می جوشد ، منم
كز درون سنگ بیرون میزنم

از نگاه آب تابیدم به گل
وز رخ خود رنگ بخشیدم به گل

پر زدم از گل به خونآب شفق
ناله گشتم در گلوی مرغ حق

پر شدم از خون بلبل لب به لب
رفتم از جام شفق در كام شب

آذرخش از سینه من روشن است
تندر توفنده فریاد من است

هركجا مشتی گره شد ، مشت من
زخمی هر تازیانه ، پشت من

هركجا فریاد آزادی ، منم
من در این فریادها ، دم میزنم.

هوشنگ ابتهاج