خرداد ۱۵، ۱۳۹۳

تمامِ عُمر قفس می­بافت، ولی به فکرِ پریدن بود


خیالِ خامِ پلنگِ من، به سویِ ماه جهیدن بود
و ماه را زِ بلندایش، به رویِ خاک کشیدن بود


پلنگِ من- دلِ مغرورم پرید و پنجه به خالی زد
که عشق ماهِ بلندِ من ورایِ دست رسیدن بود


گلِ شکفته! خدا حافظ؛ اگرچه لحظه­ی دیدارت
شروعِ وسوسه­ای در من، به نامِ دیدن و چیدن بود


من و تو آن دو خطیم، آری- موازیانِ به ناچاری
که هر دو باورِمان ز آغاز، به یکدگر نرسیدن بود


اگرچه هیچ گُلِ مُرده، دوباره زنده نشد، اما
بهار، در گُلِ شیپوری، مدام گرمِ دمیدن بود


شراب خواستم و عمرم، شرنگ ریخت به کامِ من
فریبکارِ دغل پیشه، بهانه اش، نشنیدن بود

چه سرنوشتِ غم انگیزی! که کِرمِ کوچکِ ابریشم
تمامِ عُمر قفس می­بافت، ولی به فکرِ پریدن بود.

زنده یاد حسين منزوی