آن شب کدام پیر
خشت از خم کهن برداشت
در آن شراب کهنه
چه رازی نهفته بود ؟
انگور آن ز تاک خاک چه رندی شکفته بود
سرمست سوی قبله خود می شتافتم
وقتی نماز نهادم
ایمان گمشدهام را
در خویش یافتم
جوشید عشق در خم قلبم
رویید بوسه روی لبانم
اندیشههای خشک پریشم
غرق شکوفه شد
دیدم که جان شعرم و روح شراب
پروردگار
فرهادوار تیشه گرفتم
در خود بتی شگفت تراشیدم
زان پس
در هر سراب نظر کردم
رویید چشمه ای
و هر کویر به نیم نگاهی
گردید جنگلی
وقتی به خویش آمدم ،ای وای
شعرم هنوز بوی تو را می داد
با من چه رفت که دیگر
با شعر و شعور خویش ندارم
پیمان و سازشی
هر واژهای که کاشتم زان پس
در هر شیار بیت
گل داده است
اما گلی که بوی تو را دارد
در هر کتاب تو مهمانی
در هر کنایه نیز تو پنهانی
آیینه را دگر
باور نمی کنم
در بازتاب نقش تو را باز می دهد
نه شکل مرا.
نصرت رحمانی