من همان نایم که گر خوش بشنوى
شرح دردم با تو گوید مثنوی
با لب دمساز خود جفت آمدم
گفتنی ، بشنو که در گفت آمدم
من همان جامم که گفت آن غمگسار
با دل خونین لب خندان بیار
من خمش کردم خروش چنگ را
گر چه صد زخم است این دلتنگ را
من همان عشقم که در فرهاد بود
او نمیدانست و خود را میستود
من همی کندم نه تیشه ، کوه را
عشق ، شیرین میکند اندوه را
در رخ لیلی نمودم خویش را
سوختم مجنون خام اندیش را
میگریست او در دلش با درد دوست
او گمان میکرد اشک چشم اوست
گر جهان از عشق ، سرگشته است و مست
جان مست عشق بر من عاشق است
ناز اینجا مینهد روی نیاز
گر دلی داری بیا اینجا بباز.
هوشنگ ابتهاج