اردیبهشت ۱۳، ۱۳۹۳

جان نیک ناهموار شد ، تا با سر و تن یار شد


شد زنده جان من به می ، زان یاد بسیارش کنم
انگور اگر منت نهد ، من زنده بر دارش کنم

من مستم از جای دگر ، افتاده در دامی دگر
هر کس که آید سوی من ، چون خود گرفتارش کنم

جان نیک ناهموار شد ، تا با سر و تن یار شد
بر می‌زنم آبی ز می ، باشد که هموارش کنم

سجاده گر مانع شود ، حالیش بفروشم به می
تسبیح اگر زحمت دهد ، در حال زنارش کنم

دیریست تا در خواب شد بخت من آشفته دل
من هم خروشی می‌زنم ، باشد که بیدارش کنم

دل در غمش بیمار شد وانگه من از دل بی‌خبر
اکنون که با خویش آمدم زان شد که بیمارش کنم

در شمع رویش جان من ، گم گشت و میگوید که نه
کو زان دهن پروانه‌ای تامن پدیدارش کنم

گر سر ز خاک پای او گردن بپیچد یک زمان
نالایقست ار بعد ازین بر دوش خود بارش کنم

گویند : وصف عشق او ، تا چند گویی اوحدی
پیوسته گویم ، اوحدی ، تا نیک بر کارش کنم.

اوحدی مراغه‌ای