اردیبهشت ۲۲، ۱۳۹۳

راز دل خود بکس مگو هرگز


از بیم و امید عشق رنجورم
آرامش جاودانه میخواهم

بر حسرت دل دگر نیفزایم
آسایش بیکرانه میخواهم

پا برسر دل نهاده میگویم
بگذشتن از آن ستیزه جو خوشتر

یک بوسه زجام زهر بگرفتن
از بوسه آتشین او خوشتر

پنداشت اگر شبی بسرمستی
در بستر عشق او سحر کردم

شبهای دگر که رفته از عمرم
در دامن دیگران بسر کردم

دیگر نکنم ز روی نادانی
قربانی عشق او غرورم را

شاید که چو بگذرم از او یابم
آن گمشده شادی و سرورم را


آنکس که مرا نشاط و مستی داد
آنکس که مرا امید و شادی بود

هرجا که نشست بی‌تامل گفت
او یک زن ساده لوح عادی بود

میسوزم از این دو رویی و نیرنگ
یکرنگی کودکانه میخواهم

ای مرگ از آن لبان خاموشت
یک بوسه جاودانه میخواهم

رو پیش زنی ببر غرورت را
کو عشق ترا بهیچ نشمارد

آن پیکر داغ و دردمندت را
با مهر بروی سینه نفشارد

عشقی که ترا نثاره ره کردم
در سینه دیگری نخواهی یافت

زان بوسه که برلبانت افشاندم
سوزنده‌تر آذری نخواهی یافت

در جستجوی تو و نگاه تو
دیگر ندود نگاه بیتابم

و اندیشه آندو چشم رویایی
هرگز نبرد زدیدگان خوابم

دیگر بهوای لحظه‌ای دیدار
دنبال تو در بدر نمی‌گردم

دنبال تو‌ای امید بیحاصل
دیوانه و بیخبر نمیگردم

در ظلمت آن اطاقک خاموش
بیچاره و منتظر نمیمانم

هرلحظه نظر بدر نمیدوزم
و آن آه نهان بلب نمیرانم

ای زن که دلی پر ازصفا داری
از مرد وفا مجو مجو هرگز

او معنی عشق را نمیداند
راز دل خود به او مگو هرگز.

فروغ فرخزاد