تهی کن جام راای ساقیِ مست
که امشب میل جام دیگرم نیست
مرا از سوز ساز و خندهیِ مِی
چه حاصل ؟ زانکه شوری در سرم نیست
خوش آن شبها ، خوش آن شب هایِ مستی
که با او داشتم خوش داستان ها
شرابم شعله می زد در دلِ جام
در آن مِی سوخت عکسِ آسمان ها
خوش آن شبها که مست از دیدن او
هوایی در دلم بیدار می شد
لبش چون جام سرخ از بوسهای چند
لبالب می شد و سرشار می شد
چو از گیسوی او می آمدم یاد
سرودی تازه برمی خاست از چنگ
به دستم تارهای موی او بود
به چنگم نالههای این دل تنگ
نگاه خنده آمیزش در آن چشم
به لطف نوشخند صبح می ماند
مرا گاهی به شوق از دست می برد
مرا گاهی به ناز از خویش می راند
سرودم بود و شور نغمهام بود
که چشمانش نوید زندگی داشت
در آن شبهای ژرف پُر ستاره
چو چشم بخت من تابندگی داشت
کنون او رفت و شور نغمهام رفت
از آن آتش به جز خاکسترم نیست
تهی کن جام راای ساقی مست
که دیگر ، میل جام دیگرم نیست.
نادر نادرپور