من حتی صدای کو هها را می شنوم
که روی کنارههای آبی شان
بالا و پایین می پرند و قهقهه می زنند
و کمی پایین تر توی آب
ماهیها گریه می کنند
و اشکشان رودخانه می شود
شبهای مستی
به صدای آب گوش می دهم
و اندوه آن قدر عظیم می شود که
صدای ساعتم می شود
دست گیره ی کمدم می شود
تکه کاغذ روی زمین می شود
پاشنه کش کفش می شود
با یک رسید لباسشویی
دود سیگاری می شود
به حال صعود از معبد تاکهای سیاه
اهمیت زیادی ندارد
یک عشق خیلی کوچک بدک نیست
با یک زندگی خیلی کوچک
چیزی که مهم است
بر دیوارها انتظار کشیدن است
من برای همین زاده شدم
زاده شدم تا در خیابانهای مردگان گل سرخ بفروشم.
چارلز بوکفسکی