در حدود ده قرن پیش از «كمدی الهی» شرح سفر یك آدم زنده به دنیای ارواح در «ارداویراف نامه» كه از آثار معروف زرتشتی است آمده است.
«ارداویراف» یك مصلح زرتشتی است كه بدنیای ارواح صعود میكند تا در آنجا حقیقت را از نزدیك ببیند و خبر آن را به خاك نشینان برساند. این مجموعه تا حدی مفصل است، و ترجمه تمام آن قبلا توسط رشید یاسمی منتشر شده است. قسمتهائی از آن بعنوان نمونه چنین است:
پس بسیار آئین و كیش و گردش و بدگمانی و بیداد در كیهان به پیدایش آمد.پس موبدان و دستوران دین كه بودند بدرگاه پیروزگر آذر فر نیغ انجمن آراسته بسیار آئین سخن راندند و بر آن شدند كه ما را چاره باید خواستن تا از ما كسی رود و از مینو كان (ساكنان آن جهان) آگاهی آورد كه مردم دین اندرین هنگام بدانند كه این پرستش و درون و آفرینگان و نیرنگ و پایتابی كه ما بجا آوریم ب یزدان رسد یا بدیوان و بفریاد روان ما رسد یا نه؟
پس آن هفت مرد بنشستند و از هفت سه و از سه یكی ویراف نام بگزیدند... پس سروش اهرو و آذر ایزد دست او گرفتند و گفتند كه بیا تا ترا نمائیم بهشت و دوزخ و روشنی و خواری – و بتو نمائیم تاریكی و بدی و رنج و ناپاكی و اناكی (عقاب) و درد و بیماری و سهمگینی و بیمگینی و ریشگونی (جراحت) و گوردكی (تعفن) و باد افره گونه گونه دیوان و جادوان و بزهكاران كه بدوزخ گیرند.
جائی فراز آمدم؛ دیدم روان مردمی چند كه بهم ایستادهاند. پرسیدم از پیروزگر سروش و اهرو و آذر ایزد كه اوشان كهاند و چرا اینجا ایستند؟ گفت كه اینجا راهمستكان خوانند (اعراف) و این روانان تا حشر اینجا ایستند اوشان را پتیاره دیگر نیست.
پس سروش اهر و آذر ایزد دست من فراز گرفتند و از آنجا فراز تر رفتم – جائی فراز آمدم – رودی دیدم بزرگ و شرگین و دوزخ تر كه بسیار روان و فروهر در كنار آن بودند . پرسیدم كه هستند كه با رنج ایستادهاند؟ گفتند این رود اشك آن بسیاری است كه مردمان از پس گذشتگان از چشم بریزند.
دیدم روان گناهكاران را – و آنقدر بدی و زشتی بروانان آنان آید كه هرگز در گیتی چندان سختی ندیدهاند. و با آنان سختی بسیار رسد. پس بادی سرد كوری (متعفن) به استقبال آید. آن روانان چنان دانند كه از باختر زمین (شمال) و زمین دیوان آید- بادی متعفن تر از آنها كه در گیتی دیده است. در آن باد بیند، دین خود و عمل خود را بصورت زنی بدكار گنده و پشخته .
پس فرازتر رفتم. چنان سرما و دمه و خشكی و گند دیدم كه هرگز در گیتی آن آئین نه دیده و نه شنیده بودم. فراز تر رفتم دیدم مدهش دوزخ ژرف مانند سهمگینترین چاه بتنگتر و بیمناكتر جای فرود برده شده بود. بتاریكی چنان تاریك كه بدست فراز شاید گرفتن و چنان تنگ بود كه هیچ كس از مردم گیتی آن تنگی را نشاید وهر كس در آن بود چنین میاندیشید كه تنهایم. با اینكه سه روز و شبان آنجا بود میگفت كه نه هزار سال بپایان رسید، مرا بهلند. همه جا جانوران موذی بود كه كمترین آنها به بلندی كوه ایستاده بودند – از روان بدكاران چنان میگسستند و در چنگ میگرفتند و خرد میكردند، كه سگ استخوان را ... من بآسانی از آنجا اندر گذشتم، با سروش اهرو و آذر ایزد.
جائی فراز آمدم و دیم مردی را كه روانش بشكل ماری به نشیم اندر رفته و از دهانش بیرون میآمد و ماران بسیار همه اندام او را فرو همی گرفتند – پرسیدم كه این تن چه گناه كرد كه روان آنگونه بادافره برد... گفتند این روان آن بدكیش مرد است كه مردی را بر خویشتن هشت اكنون روانش چنین بادافره برد.
دیدم روان زنی را كه به پستان در دوزخ آویخته بود و جانوران موذی به همه تن او روی آورده بودند. پرسیدم كه این تن چه كرد كه روانش آنگونه بادافره برد .. گفتند كه این روان آن بدكیش زن است كه در گیتی شوی خویش هشت و تن بمردی بیگانه داد و روسپیگی كرد.
دیدم روان مردی را كه سرنگون داشتند و پنجاه دیو با مارچیپاك (افعی) پیش و پس تازیانه همی زدند – پرسیدم ... كه این تن چه كرد كه روانش اینگونه بادافره برد؟ گفتند كه این روان آن بد كیش مرد است كه در گیتی بد پادشاهی كرد و بمردم انامرز (بیگذشت) بود و بادافره بهمان آئین كرد.
دیدم روان مردی را كه زبان از دهان بیرون آخته و جانوران موذی همی گزیدند – پرسیدم ... كه این تن چه كرد كه روان اینگونه بادافره برد – گفتند كه این روان آن بدكیش مرد است كه بگیتی مردمان را یكی با دیگری به ستیز واداشت و بدوزخ شتافت.
... دیدم روان مردی را كه بر سر و پایش شكنجه نهادهاند، و هزار دیو از بالا گرفته و به سختی همی زنند- پرسیدم: كه این تن چه كرد كه روان اینگونه بادافره برد- گفتند كه این روان آن بد كیش مرد است كه در گیتی خواسته بسیار گرد گرد و خود نخورد و بنیكان نداد و بانبار داشت .
دیدم زنی كه نسای خود را بدندان همی ریخت و همی خورد. پرسیدم كه این روان كیست كه چنین بادافره برد – گفتند كه این روان آن بد كیش زن است كه در گیتی جادوئی كرد.
... دیدم روان مردی كه اندر دوزخ بشكل ماری مانند ستون بایستاده است كه سرش بسر مردمان و دیگر تن به مار همانند بود – پرسیدم .. كه این تن چه گناه كرد كه روان اینگونه بادافره برد. گفتند كه این روان آن بد كیش مرد است كه در گیتی نفاق افكند و بشكل مار كر پی بدوزخ شتافت .
دیدم روان مردی كه مسترگ (جمجمه) مردمان بدست دارد و مغز نمیخورد- پرسیدم ... كه این تن چه گناه كرد كه روان اینگونه بادافره برد – گفتند این روان آن بد كیش مرد است كه در گیتی از مال دیگران دزدید و خودش بدشمنان هشت و خویشتن تنها بدوزخ باید برد .
دیدم روان مردی كه با شانه آهنین از تنش همیكشیدند و بخودش همی دادند – پرسیدم ... كه این تن چه گناه كرد كه روان اینگونه بادافره برد؟ گفتند كه این روان آن بد كیش مرد است كه به گیتی پیمان دروغ با مردمان كرد.
پسر سروش اهرو و آذر ایزد دست من فرا گرفتند و به برچكاتی وایتی زیر پل چینود آوردند و اندر زمین دوزخ را نمودند . اهرمن و دیوان و دروغان و دیگر بسیار روان بدكیشان آنجا گریه و فریاد چنان برمیآوردند كه من به آن گمان بردم كه هفت كشور زمین لرزانند- من كه آن بانك و گریه شنیدم ترسیدم. به سروش اهرو و آذر ایزد گفتم و خواهش كردم كه مرا به آنجا مبرید و باز برید- پس سروش اهرو و آذر ایزد به من گفتند كه مترس، چه ترا هرگز از آنجا بیم نبود – سروش
اهرو و آذر ایزد از پیش رفتند و من بی بیم از پس بدان تو میتوم (بسیار مه آلود) دوزخ اندرون فراتر رفتم .
دیدم آن سیچومند (فانی كننده) بیمگن سهمگین بسیار درد پر بدی و متعفن ترین دوزخ را ، پس اندیشیدم چنین بنظرم آمد چاهی كه هزار و از بین آن نمیرسید.
دیدم روان بدكیشان كشان بادافره گونه گونه، چون سقوط برف و سرمای سخت و گرمای آتش تیز سوزان و بدبوئی و سنگ و خاكستر و تگرگ و باران و بسیار بدی بآن- پرسیدم كه این تنان چه گناه كردند كه روانان آنگونه گران بادافره برند – گفتند كه بگیتی گناه بسیار كردند و ناراست گفتند و گواهی دروغ دادند و به سبب شهوترانی و آرزوی و خست و بیشرمی و خشم و حسد مردم بیگناه را بكشتند و بفریفتند.
پس دیدم روان آنان را كه ماران گزند و جوند – پرسیدم ... كه این روانان از كهاند؟ -سروش اهرو و آذر ایزد گفتند كه این روان آن بد كیشان است كه در گیتی به یزدان و دین نكیرای بودهاند.
دیدم روان مردی كه ماران یژوك گزد وجود و بهر دو چشم او مار و كژدم همی رید و سیخی آهنین بر زبان بسته بود. پرسیدم كه این تن چه گناه كرد كه روان اینگونه بادافره برد؟ گفتند كه این روان آن بدكیش مرد است كه به سبب هوس و لور كامگی زن كسان را بچرب زبانی خویش بفریفت و از شوی جدا كرد .
پس دیدم روان مردی كه نگونسار از داری او آویخته بود و همی مرژید و منی او اندر دهان و گوش و بینی میافتاد. پرسیدم كه این تن چه گناه كرد كه روان اینگونه بادافره برد؟ گفتند كه این روان آن بدكیش مرد است كه بگیتی اواردن مر زشتی (زنا) كرد.
پس سروش اهرو و آذر ایزد دست من فراز گرفتند و از آن جای سهمگین بیمگین تاریك برآوردند و بآنسر روشن انجمن اهورا مزدا و امشاسپندان بردند. چون خواستم نماز برد اهوامزدا پیش و آسان بود گفتن نیك بندهای هستی- هرچه دیدی و دانستی براستی باهل گیتی بگوی – چون اهورا مزدا این آئین بگفت من شگفت بماندم، چه روشنی دیدم و تن ندیدم. بانك شنیدم و دانستم كه این هست اهورا مزدا.
منبع: پیش گفتار مترجم ( شجاع الدین شفا ) كتاب كمدی الهی بخش دوزخ
ترجمه: شجاع الدین شفا