روزی بود و روزگاری و شهری بود به اسم "علی آباد" كه چنین بود و چنان... تا آن روز كه همه ی مردم این شهر از بهار و پاییز، طلوع و غروب و خلاصه از این كه بهارها، این همه صدای پرنده و چرنده توی گوشهاشان زنگ بزند و پاییزها این همه برگ زرد جمع كنند، جانشان به لبشان رسید، آمدند و هر چه آهن پاره و بادیه و بشقاب و كف گیر داشتند ریختند توی یك كورهی بزرگ بزرگ و دادند دست فلز كارهای شهر. آنها هم نشستند و یك تاق گندهی ضربی درست كردند برای سقف شهر، با دویست سیصد تا هواكش، و همهی خانهها، چراغهای آویزی و زنبوری و مهتابی را آوردند، خرد كردند و دادند یك كرهی بزرگ درست كردند و یك روز با سلام و صلوات بردند زیر تاق شهرشان آویزان كردند وبرق قوی و خیره كنندهای را دواندند توش. آن وقت بود كه رفتند سراغ درختها و پرندهها و اعلامیه پشت اعلامیه كه:
«هر یك از آحاد مردم این شهر موظف و مكلف است كه در اسرع وقت یكی از اشجار شهر را ریشه كن كرده به خارج شهر حمل كند و الا طبق تبصرهی...مادهی...»
حكم، حكم زور بود، اگر آنجا بودی می دیدی كه چطور یكی یكی مردم با بیل و كلنگ و اره و مته افتاده اند [بودند] به جان چنارهایی كه سالهای سال، بهارها سبز می شدند و پاییزها برگهاشان را كه مثل پنجهی سر گلدستهها بود، ولو میكردند توی خیابانها، و یا صف دراز مردم را می دیدی كه چطور درختها را كول كرده بودند و از دروازهای شهر می بردند بیرون و بچهها و پیرزنها هم گلدانهای بزرگ و كوچك نرگس و یاس را می ریختند توی گودالهای بیرون شهر.
بعد هم حكم شد كه حالا نوبت پرندههاست و ماهیها و مرغها و سگها و گربه ها. و یك هفته تمام، ده بیست تا ماشین باری افتادند دور شهر، هر كدام با دو تا مرد كت و كلفت كه قفس قتاریها و بلبلها و ظرفهای پر از ماهی را می گرفتند و مثل سیب زمینی می ریختند روی هم، یا كتونههای مرغها و كبوترها را بار می كردند و سگها و گربهها را كه توی كیسهی گونی كرده بودند، روی هم میچیدند. و یك ماه نگذشت كه توی شهر "علی آباد" یك وجب خاك پیدا نمی شد و یك ساقه ی سبز علف یا یك پرندهی كوچك. و حالا شهر شده بود یك شهر نمونه، نه شبی داشت، نه پاییزی، درست مثل كشور همیشه بهار توی قصهها. خیابانهای پاك و پاكیزهاش مثل آینه میدرخشید. توی آن همه كوچه پسكوچه نه درشكهای بود و نه گاری اسبی، و راست راستی هر چه می گشتی و گوش به زنگ می ایستادی نه واق واق سگی را می شنیدی و نه قوقولی قوقوی خروسی كه مردم را صبح سیاه سحر از خواب زابرا كند.
مردم سر براه شهر، سر ساعت ۸ كه بوق كارخانهها بلند می شد، یك چیزی خورده نخورده، لباسهاشان را می پوشیدند و آویزان می شدند به تراموایی، اتوبوسی، چیزی و می رفتند سر كارهاشان و طرفهای ساعت ۱۷، جوانها با دو تا ساندویچ و یك پپسی توی سینماها پلاس بودند و مردها و زنهای پا به سن، توی كافهها و []...
و یا می رفتند توی میدانهای شهر، می ایستادند به تماشای درختهایی كه از سنگ تراشیده بودند و برگهاشان، حلبیهای سبز سیر بود، یا نگاه میكردند به پرندههای فلزی روی شاخههای درختها و چراغهای رنگارنگ نئون و عكسهای لخت مادر زاد ستاره ها.
تا آن ساعت كه آن بلا نازل شد. بله، بیشك و شبهه بلا بود، آن هم یك بلای آسمانی، یعنی خیلی از مردم شهر ایستاده بودند توی میدان بزرگ و نگاه می كردند به فوارهها و مرغابیهای پلاستیكی و درختای سنگی كه یكدفعه میان آن همه پرنده ریز و درشت فلزی، چشمان افتاد به یك قناری كوچك كه درست و حسابی آواز میخواند و بالهای زرد و قشنگش را به هم می زد. و برای همین بود كه یكدفعه زنگهای خطر را به صدا درآوردند و پاسبانها با آن لباسهای نو و براقشان ریختند توی میدانها و كوچهها و خانهها و هر سوراخ و سنبهای را گشتند.
همه جا را گشتند، حتی توی زیر زمین خانهها و لای همهی خرت و پرت صندوقها را، اما پیداش نكردند، تازه هیچ كس هم نفهمید كه این قناری كوچك با آن بالهای زرد و قشنگش از كجا آمده بود؟ دروازهها را كه بسته بودند و تمام باغ و برها هم كه شده بود خانه و هتل و كافه و []، تاق ضربی هم كه یكدست بود و بیدرز، برای همین بود كه ریش سفیدهای عصا به دست شهر نشستند و عقلهاشان را سر هم كردند، آن وقت بود كه فهمیدند این بلا از كجا بر شهر نازل شده.
گفتند و نوشتند كه:
«این پرنده فقط از دروازههای شهر آمده است.»
اما آنها كه دم هر دروازهای چند تا ششلول بند گذاشته بودند و یكی یك تور سیمی و یك چماق سر نقره داده بودند دستشان، پس حتما این پرنده توی قطار گونیهای برنج و گندوم و بنشن بوده، یا شاید یك شیرپاك خوردهای از شهرهای همسایه، یك تخم قناری را گذاشته یك گوشهی دنج و گرم و بعد، این تخم كوچك، پرنده شده و از انبار شهر پریده و آمده، نشسته روی شاخهی یك درخت سنگی و شروع كرده به خواندن و بالهای زرد و قشنگش را به هم زده.
برای همین بود كه زنگهای خطر را به صدا درآوردند و ریختند توی كوچهها و خانههای مردم و اگر تو آنجا بودی، می دیدی كه چطور بیهوا می ریختند توی خانهات، اینجا را بگرد، آنجا را بگرد، توی پستو را، توی صندوق را، توی زیر زمین را، پشت قفسههای كتاب را، حتی از سر بقچه بستههای بیبی جونها كه قصههای قشنگی از پرنده و سنگریزه بلد بودند، نمیگذشتند. اما مگر می شد پرندهای به آن كوچكی را پیدایش كرد؟
پیش میآمد كه كارگرها سرگرم كار بودند و صدای دستگاهها بلد بود و سواریها ریز و درشت مثل جوجه از دهانهی كارخانه میآمدند بیرون كه یكدفعه، یكی از آنها مات مات، زل میزد به یك گوشه و آن وقت از این گوش به آن گوش و یك دقیقه نمی گذشت كه همه دست از كار می كشیدند و می ایستادند به تماشای قناری كوچك كه بالهای زرد و قشنگی داشت. اما تا زنگ خطر كارخانه به صدا در میآمد و ماشینهای آتش نشانی مثل اجل معلق سر می رسیدند و پاسبانها با آن لباسهای آبی و باتونهای نو و براقشان می ریختند توی كارخانه، قناری، مثل یك چكهی آب، توی زمین فرو می رفت، آنها هم همهی كارگرها را میریختند بیرون و درهای كارخانه را میبستند و سر تلمبههای بزرگ د.د.ت را میگرفتند توی سالن كارخانه. اما باز یكی دو ساعت بعد میدید قناری كوچك با آن بالهای زرد و قشنگش میآمد و مینشست روی سر شیر سنگی روبهروی عمارت شهرداری و شروع میكرد به خواندن و هنوز صدای پای پاسبانها روی سنگفرش پاك و براق شهر بلند نشده بود كه مردم سر بهره شهر آویزان میشدند به ترامواها و اتوبوسها و در میرفتند و قناری هم میپرید و میرفت و درست ساعت ۱۷ و ۱۸، باز توی میدانهای شهر پیدایش میشد.
بچههای كوچولوی شهر هم كه سرهاشان پر بود از قصههای پرندهها و دلشان غنج میزد برای یك قناری كوچك و قشنگ كه بگیرند توی مشتهاشان، و یا یك گربه كه بگذارند روی پاهاشان و ناز كنند، و یا یك گلدان با یك ساقهی نازك گل نرگس... آن وقت ساعت ۸، عوش آن كه كتابهاشان را (كه پر بود از عكس درختهای سنگی و دودكشها و شكل و شمایل پاسبانها) بزنند زیر بغلشان و مثل بچهی آدم بروند روی نیمكتهای آهنی كلاسها بنشینند و به معلمهای باسوادشان كه همیشهی خدا یك عینك پنسی توی صورتشان ولو بود، گوش بدهند و معادلههای چند مجهولی را حل كنند، یاغی شده بودند. بله، درست و حسابی پا پیچ مردم شهر و اولیای محترم شهر "علی آباد" شده بودند، یعنی از ساعت پنج و شش كه هیچ تنابندهای بیدار نبود، راه میافتادند توی كوچهها و میدانها دنبال قناری كوچكی كه بالهایش زرد و قشنگ است.
تازه تمام اینها به كنار، طرفهای ساعت ۱۶ و ۱۷ كه روزنامهها در میآمد، تمام صفحات اولشان پر بود از عكسهای ق و نیمقد قناری كه مثلا نشسته بود روی تاق یك اتوبوس دوطبقه و یا روی مجسمههای رنگ و وارنگ میدانها. و سرمقاله پشت سر مقاله بود كه دربارهی «زحمات طاقت فرسای مامورین برای نابودی قناری كوچك با بالهای زرد و قشنگ» به چاپ میرسید.
دست آخر، ریش سفیدهای شهر بس كه نشتند و چای و بیسكویت خوردند و كمیسیون پشت كمیسیون و گزارش پشت گزارش، از نا افتادند و نوشتند و گفتند: «ما عقلمون به ان كار قد نمی ده» و برای همین بود كه روزنامهها با حروف درشت ۷۲ نوشتند كه:
«ریش سفیدها زه زدند.»
آن وقت بود كه پسربچهها شیر شدند و تیركمانها را علم كردند و افتادند به جان پرندههای فلزی و مرغابیهای پلاستیكی و چراغ كت و كلفتی كه زیر تاق ضربی شهر "علی آباد" آویزان بود. و یكی از همان گلولههای گرد آهنی بود كه درست خورد به گوشهی راست چراغ و بیبی جونها گفتند كه چراغ هم مثل خورشید یك چشمش كور شد. سپورهای شهرداری هم بس كه عروسك و گلهای پلاستیكی و پرندههای فلزی از توی كوچه پسكوچههای شهر جمع كرده بودند، خسته شدند و از همان وقت بود كه آسفالت یكدست كف میدانهای ورزش و خیابانها و كوچهها ترك خورد و علف سبز روشنی از زمین بیرون زد و تاق ضربی "علی آباد" نشت كرد و یكدفعه مردم حس كردند كه دوباره باران، بله، نم نم باران، درست و حسابی روی سرشان میریزد و بوی نا شامهشان را قلقلك میدهد.
كم كم داشت كار، آب باز میكرد و پروندهی قناری كوچك با بالهای زرد و قشنگ آن قدر قطور و قطور شده بود كه دیگر توی همهی اتاقهای بایگانی بزرگ شهر، جای سوزن انداز نبود. تا آن كه یك روز ساعت ۸ هر چه زنگ خطر بود به صدا درآوردند و هر چه پاسبان و پلیس و آتش نشانی بود، ریختند توی خیابانها و كوچههای شهر "علی آباد" و مردم را از خانهها و كارخانهها و عرق خوریها و [] كشیدند بیرون وبعد كه جیب و بغل زنها و مردها و بچهها را خوب گشتند، دروازهها را باز كردند و همه را ریختند بیرون و همهی پاسبانها و پلیسهای آتش نشانی، با ماسك و تلمبههای بزرگ د.د.ت رفتند توی شهر و دروازهها را كیپ كیپ بستند. و هر چه مردها و زنهای شهر "علی آباد" با مشت زدند به دیوارهای شهر و بچهها گریه كردند، هیچ كس دروازهها را باز نكرد كه نكرد.
بله، دروازهها را بستند كیپ كیپ و هواكشها را خاموش كردند و با آن تلمبههای بزرگ، كه پربود از گرد د.د.ت ریختند توی شهر و از این خانه به آن خانه... خلاصه همهی سوراخ سنبههای شهر را ضد عفونی كردند و درزهای تاق ضربی را گرفتند و آسفالتها را لكه گیری كردند و چراغ را باز راست و ریس كردند و دوباره برگهای سبز حلبی و پرندههای فلزی را نشاندند روی شاخههای درختهای سنگی و یك رنگ آبی سیر زدند به تاق و چند تا ابر سفید سفید ولو كردند توی آن، و وقتی كه یك هفته تمام گذشت و دیدند كه دیگر خبری از آن قناری كوچك با بالهای زرد و قشنگ نیست، دروازهها را باز كردند.
بله، دروازهها را باز كردند، باز باز. و پاسبانها با آن لباسهای آبی و باتونهای نو و براقشان ایستادند دم دروازهها و یكی یكی، بله، یكی یكی...پشت سر هم... جیب بغل همهشان را...
بله، اما همهی مردم شهر "علی آباد" رفته بودند و هیچ تنابندهای بیرون دروازه نبود.
داستان تمثیل مدرن با روایتی خطی و سر راست است. شهر علی آباد را من سمبل جاهایی فرض می كنم كه حكومتهایشان با شعار "برای شما بهتر است كه چنین باشید" اعمال طبیعی انسانی را محدود میكنند و اعمالی غیر طبیعی را به شهروندان دیكته میكنند. برای مثال نوع خاصی از لباس اجبار میشود یا روابط طبیعی انسانی ممنوع میشود و ...
قناری كوچك با بالهای زرد و قشنگ یك هنجار شكن اجتماعی است كه نكتهی جالب این است كه همواره شكل گیری این هنجارشكنان با توهم تئوری توطئه به تهاجم فرهنگی كشورهای همسایه (و گاه غیر همسایه!) نسبت داده میشوند.
این پرنده را میتوان در تفاسیر عمیق تر به مبارز انقلابی و یا حتی به یك اندیشهی آزاد تعبیر كرد.
مردم شهر علی آباد كه تسلیم زور و قانون مسخرهی شهر هستند نه میل مقابله با قناری زرد را دارند و نه شجاعت عصیان، اما سرانجام بچههایی پیدا خواهند شد كه با تیر و كمان تمام پرندههای فلزی را نشانه بگیرند و در شهر بلوایی به پا كنند.
و سرانجام مردم در می یابند كه شهر "علی آباد" اگر چه شهری به ظاهر آراسته و به دور از گرد و غبار است ولی ارزش زیستن در بند اسارت را به هیچ وجهی دارا نیست.
"پرنده فقط یک پرنده بود" از مجموعه داستانهای کوتاه "نیمهی تاریک ماه" به قلم "هوشنگ گلشیری"