تازگی ها شاد و خندانم ، نمی دانم چرا؟
گر چه از کارم پشیمانم ، نمی دانم چرا؟
از لبم دایم شکر می ریزد اما در عوض،
مـن خودم شکل ِ نمکدانم! نمی دانم چرا ؟
چای سردی را که نوشیدم شب دیدارتان
آتشی افکنده بر جانم! نمی دانم چـرا؟
با وجودِ غصه و درد و بلا و حرف مفت…
باز پشت ِ خنده پنهانم ، نمی دانم چرا ؟
ارزشم این سال ها پایین ِ پایین آمده ست
همردیف پول ِ ایرانم ، نمی دانم چرا ؟!
ریشه ی همنوع ِ خود را می کَنم از بیخ و بن
بنده هم حق دارم انسانم! نمی دانم چرا؟
چشم باید سیر باشد، ورنه حتی با حجاب
در نظرها لخت و عریانم ، نمی دانم چرا؟!
در میان ِ این همه گرگ گرسنه ، مثل شیر
سفت کردم بند ِ تنبانم ، نمی دانم چرا؟!
شاعری بعد از خرابی توی شعر ِ این و آن
ادعا دارد که “عمرانم” ! نمی دانم چرا؟
او اگر فعلا نمی داند، به من مربوط نیست
بنده اما خوب می دانم نمی دانم چرا؟!
خواب دیدم بعد از این که خارج از سالن شدم
عـازم سلول ِ زندانم ، نمی دانم چرا ؟!
راشد انصاری