به طور خلاصه نظریات فلسفی مولانا در مجموع بر چهار اصل استوار است که عبارتند از :
وحدت وجود – تضاد- جبر و اختیار – تعقّل .
۱- جزء و کل از نظر مولوی:
یکی از موضوعات مهم فلسفی که بارها در کتاب مثنوی مورد توجه مولانا قرار گرفته است موضوع جزء و کل است. او این دو موضوع را مانند سایر مفاهیم و اصطلاحات علمی و فلسفی، با زنجیر و قیود روشهای حرفهای نمی بندد می گوید:
ور تو گویی جزء و پیوسته کل است
خار میخور خار مقرون گل است
جزو یک رو نیست پیوسته به کل
ور نه خود باطل بدی بعث رسل
بشنو اکنون اصل انکار از چه خاست
زانکه کل را گونه گونه جزء هاست
لطف سبزه جزء لطف گل بود
بانگ قمری جزو آن بلبل بود
این اشعار بیانگر این مطلب است که هیچکدام از دو موضوع جزء و کل ، در جزئیت و کلیت، مطلق نبوده و هر دو محکوم به نسبیت هستند ، منظور مولانا این است که هرگز گمان مبر که وقتی واحدهایی در یک مجموعه کلی متشکل شدند، آن واحدها همگی از یک جنس بوده و دارای خواص و نمودهای متحد می باشند مثلاً در یک شاخه گل، برگ و خار و اجزاء خود گل گردهم آمده و یک امر کلی معین که شاخه گل است تشکیل داده اند در صورتی که اجزاء تشکیل دهنده آن کل از نظر ماهیت با یکدیگر اختلاف و تضاد دارند.
در جای دیگر، مولوی رابطه بین «جزء و کل را چنین بیان می نماید»:
جزء از این کل گر بر یکسو رود
این نه آن کل است که او ناقص شود
جزء از کل قطع شد بیکار شد
عضو از تن قطع شد، مردار شد
تا نپیوندد به کل بار دگر
مرده باشد، نبودش از جان خبر
از این ابیات روشن می گردد که یک موجود کلی(مانند بدن انسان در شعر فوق) شامل اجزائی است که حیات و زندگی آن اجزاء به تنهایی و خارج از بدن کلی نمی تواند معنا داشته باشد و تنها در صورتی این ادامه زندگی امکان پذیر خواهد بود که اجزاء در کل و کلیت باشند یعنی اگر موضوع را به هستی و خالق موجودات گسترش دهیم، انسانها و موجودات، اجزائی از آن کل واحد هستند که تنها پیوستگی و یگانگی آنها با خالق است که ادامه حیات آنها را تضمین کرده است و وجود آنها وابسته به وجود خداست و با قطع ارتباط بین آن دوهم از میان می رود.
در جای دیگر مولوی با بیان رابطه غیر مادی بین جزء و کل در انسان، معنای وحدت وجود را بیان می دارد: آنجا که می گوید:
از خودای جزوی زکلها مختلط
فهم میکن حالت هر منبسط
یعنی از وجود خودتای انسانی که جزئی از کلهای گوناگونی هستی، حال موجود و واحد را دریاب یعنی باید از جزء و کل طبیعی و مادی فراتر بروی و بدانی که چگونه یک حالت واحد می تواند شامل اجزاء متنوع باشد و یا همه آن اجزاء مختلف را به وجود آورد. این امر یک اصل فلسفی است پس هرچه هست داخل در وجود است .
مولوی نیز در شعر بالا به این مطلب اشاره می کند و می گوید این اجزاء گوناگون و به ظاهر غیر مرتبط، تو را از وحدت وجودی آنها منحرف نکند و باید بفهمی که این اختلاف ، حقیقی نیست و اعتباری می باشد و در حقیقت، تمامی آنها یک حقیقت واحد هستند و آن اصل وجود است و این عقیده، اساس نظریه مولانا مبنی بر وحدت وجود را تشکیل می دهد.
۲- مولوی و مسئله جبر و اختیار (قضا و قدر) :
مولوی در مسئله جبرو اختیار و قضا و قدر که از مسائل مهم کلامی و فلسفی است بسیار گفته است به طوری که در تمام شش دفتر مثنوی به مناسبتی آن را موضوع بحث قرار داده است.
ما همه شیران ولی شیرِ عَلَم
حمله مان از باد باشد دَم بودم
باد ما و بودِ ما، از دادِ تُست
هستی ما جمله از ایجادِ تَست
نقش باشد پیشِ نقّاش و قلم
عاجز و بسته چو کودک در شکم
گاه نقش دیو و گه آدم کند
گاه نقش شادی و گه غم کند
تا اینجا ، بیان نقش بندی خامه تقدیر است اما در ادامه، به مسئله جبر و اختیار منتقل می شود و می گوید:
تو ز قرآن ، باز خوان تفسیر بیت
گفت ایزد: ما رَمَیت اِذ رَمَیت
گر بپرانیم تیر ، آن نی زماست
ما کمان و تیر اندازش خداست
این نه جبر، این معنی جبّاری است
ذکر جبّاری، برای زاری است
زاری ما شد، دلیل اضطرار
خجلت ما شد، دلیل اختیار
گر نبودی اختیار، این شرم چیست
این دریغ و خجلت و آزرم چیست؟
مولوی در عین اینکه می گوید در طبیعت اموری هستند که تغییر نمی کنند و قوانینی دیگر هستند که تغییر پذیر می باشند می گوید :
سنگ را گویی که زر شو، بهیدست
مس را گویی که زر شو، راه هست
ریگ را گویی که گل شو، عاجزست
خاک را گویی که گِل شو، جایزست
و از نظر مولوی انسان مختار است چون دارای صلاحیت «انتخاب کردن» است و او اختیار را در شعر خویش نمک عبادت خوانده است و می گوید:
«اختیار» آمد عبادت را نمک
ور نه می گردد به دلخواه این فلک
گردش او را نه اجر و نه عقاب
که «اختیار» آمد هنر، وقت حساب
منظور مولانا این است که اگر اراده و اختیاری در کار نباشد گردش آسمانها بدون هدف بوده و در مورد انسان هم دیگر حساب و کتاب اعمال معنا ندارد.
آدمی بر خِنگِ «کَرَّمنا» سوار
در کف در کش، عنانِ «اختیار»
پس عمل انسان، هم علت است و هم معلول . انسان از آن جهت که با اختیار عمل می کند، مکافات می بیند، لیکن اگرچه از یک نظر این امر، نتیجه مستقیم عملی است که از لحاظ کیفیت با آن مطابقت می کند اما از نظر ارتباط علل به خداوند نیز باز می گردد یعنی اراده خدا و اراده انسان در مقابل و در عرض هم نیستند بلکه در طول یکدیگرند.
۳- عقل و تعقّل در اشعار مولوی:
با توجه به تعریف فلسفه که شامل دانشهای عقلی است و روش آن روش تعقّلی میباشد لذا بحث عقل، پایه و اساس فلسفه و مباحث فلسفی است. از این رو به جاست تا نظرات مولانا در این باب به میان آید:
با یک مطالعه در مثنوی، در می یابیم که عقل در اصطلاح وی در دو معنی تقسیم بندی شده است: اول عقل کل دوم عقل جزئی.
عقل کلی زیر بنای جهان است و تمام صورتهای درونی انسان و کائنات جهان طبیعت از نمودهای این عقل می باشد و عقل به روش فلسفی هِگِل بامولوی تشابهی پیدا می کند زیرا هگل نیز دقیقاً مانند مولوی، عقل را حقیقت و سایر نمودهای جهان را صورت تلقی نموده است
اما عقل جزئی، نیرویی است که با کمیتها و کیفیتها سروکار دارد اما ابزارهای آن حواس پنج گانه انسان می باشد و علاوه بر آنها حالات درونی انسان که گاه دچار اشتباه و خطا می گردد را شامل می شود، این عقل جزئی در اشعار مثنوی بارها محکوم شده است می گوید :
«عقل جزوی ، گاه چیره گاه نگون
عقل کلّی، ایمن از ریب المنون »
اما می گوید بایستی بین عقل جزئی نظری با عقل کلی هماهنگی و جود داشته باشد.
می گوید تا وقتی که انسان در صدد هماهنگی بین عقل جزئی و عقل کلی بر نیاید، این هماهنگی دست نخواهد داد و لذا انسان چون دارای عقل جزئی و محدود و اشتباه پذیر می باشد
باز نان را زیر دندان کوفتند
گشت عقل وجان و فهم هوشمند
یعنی عقل از آنجایی که همراه با دل و احساسات می باشد در اینجا یا ساکت است و حرفی برای گفتن و راهنمایی و هدایتگری ندارد و یا گمراه کننده می باشد.
عقل جزئی و نظری انسان به دلیل اینکه با کمیتها و کیفیتهای مادی سروکار دارد نمی تواند از عهده درک حقایق عالیه و زیر بنایی این جهان بر آید و مسلماً از عهده ماوراء طبیعت نیز بر نخواهد آمد:
عقل جزء از رمز این، آگاه نیست
واقف این سر بجز الله نیست
عقل را خود، با چنین سودا چکار؟
کر مادرزاد را، سرنا چکار؟
در اینجا به روشنی، قدرت کارآیی عقل جزئی و کلی را بیان می کند و می گوید ، عقل انسانی به دلیل محدود بودن قادر به فهم تمام اسرار نیست و این خدا است که همه چیز را می داند و گرنه عقل را چه به این فهم .
اما در مورد نوع دوم عقل از دیدگاه مولانا، یعنی عقل کلی، تفاوت از این جهت است که عقل انسان به جهت گذشتن از مرحله خود طبیعی و افزایش دانش و بینش به مرتبهای از کمال می رسد که در زیر بنای جهان هستی موثر واقع می گردد و عقل کل زیربنای جهان است. مولوی درباره عقل کل می گوید .
این جهان، یک فکرت است از عقل کل
عقل کل شاهست و صورتها، رسل
کل عالم، صورت عقل کل است
اوست بابای هرآنک اهل قل است.
می گوید جهان، یک فکر واحد است که از عقل کل صادر می شود. عقل، سلطان است و صورتها، رسولان او هستند.
۴- «تضاد» در اشعار مولوی:
مولوی می گوید تمام زندگی، میدان جنگ است. جنگ همه چیز با همه چیز. هر ذرهای با ذره دیگر درگیر است. آفرینش ، همان جنگ اضداد است و بدون این جنگ همگانی، عالمی وجود نخواهد داشت.
از جمادی مردم و نامی شدم
وز نما مردم، زحیوان سرزدم
مولوی می گوید:
این جهان، جنگ است چون بنگری
ذره با ذره، چون دین با کافری
جنگ فعلی هست از جنگ نهان
زین تخالف، آن تخالف را بدان
جنگ طبعی، جنگ فعلی، جنگ قول
در میان جزوها حربیست هول
پس بنای خلق، بر اضداد بود
لاجرم، ما جنگیم از ضر و سود
هست احوالم ، خلاف همدگر
هر یکی با هم ، مخالف در اثر
در این اشعار که کاملاً مفهوم فلسفی تضاد را بیان می کنند، مولوی می فرماید تمام اجزاء طبیعت در حال جنگ می باشند و این لازمه استمرار و بقای هستی است نه باعث تخریب و نابودی آن .
در این بحث، مسئله تضاد مولوی در فلسفه دیالکتیک هگل یکی است اما در نظر هگل، جمع دو امر متضادکه یکی را «تز» و دومی را «آنتی تز» می نامد، سبب پدید آمدن محصولی به نام سنتز می شود، اما این تضادها از ماتریالیستها کاملاً داخلی هستند و درون یک پدیده رخ می دهند در صورتی که از نظر مولوی چنین نیست و مفهومی بس عمیق تر و والاتر دارد زیرا اولاً موضوع وضد آن در یک پدیده نیستند بلکه در خارج و در مقابل یکدیگرند و دو ماهیت متفاوت دارند مثل؛ خوبی و بدی یا شب و روز و ثانیاً ذرات عالم در حال جمع و تفریق و حرکت دورانی خود با یکدیگر در ستیزند. چه این جنگ در طبع چه در عمل و اعمال انسانها باشد و چه در سخن گفتن اما، در تمامی این جنگ ها، کمال و زندگی سعادتمندانه پدید می آید و امور نهان و ناپیدا، پیدا می شوند. آنجا که می گوید:
پس نهانی ها، به ضد، پیدا شود
چونکه حق را نیست ضد، پنهان بود
و یا در مورد روشنایی و تاریکی:
که ز ضد ها، ضدها آمد پدید
در سُوِیدا روشنایی آفرید
مولوی بر خلاف نظر هگل و دیالکتیک که تضاد را به آن شکل مطرح نموده اند و استثناها و موارد خلاف بسیاری دارد و عملاً نیز نمی توان رویدادهای طبیعی را با آن توضیح داد، معتقد است که این تضاد، ظاهراً در دشمنی با یکدیگر هستند اما هر دوی آنها از یک حقیقت واحدند.
مولوی می گوید:
روز و شب ، ظاهر دو ضد، و دشمنند
لیک هر دو یک حقیقت می تنند
هر یکی خواهان دگر را همچون خویش
از پی تکمیل فعل و کار خویش
یعنی اینطور نیست که در اثر ضدیت آند و موضوع از بین بروند و یک سنتز (موجود سوم) حاصل شود بلکه بر عکس، حاصل این تضاد، رسیدن به کمال است نه نابودی و تخریب . یعنی برای کامل کردن خود در حال تکاپو و حرکت هستند و یک حقیقت تکاملی را دنبال می کنند. زیرا او نتیجه می گیرد:
زندگانی، آشتی ضدهاست
مرگِ آن، کاندر میانشان، جنگ خاست
مولانا پس از بیان وجود تضاد در میان پدیدهها بر این باور نیز هست که در جهان باقی دیگر ضد و نقیض و تضاد وجود ندارد (بر خلاف ماتریالیستها که اصولاً به جهان دیگر اعتقادی ندارند) و در نتیجه شرو تاریکی و مرگ در کار نیست لذا می گوید :
آن جهان، جز باقی و آباد نیست
زانکه آن ترکیب از اضداد نیست
و دلیل این عدم نابودی و مرگ را عدم وجود تضاد در آن دنیا دانسته است چنانکه از شعر بالا معلوم است .
سایر نظرات فلسفی مولوی :
او که می گوید:
پای استدلالیون چوبین بُوَد
پای چوبین، بس بیتمکین بُوَد
اصلاً و ابداً نمی توان نیتجه گرفت که مولوی با استدلال یا روش عقلی مخالف است زیرا تمامی آثار او چنانکه گفتیم در دفاع از عقل می باشد مولوی نیز که باطن را می دیدنداکثر مردم ظاهر را،
مولوی در اصول عقاید دینی و فلسفی خویش به طور کلی تابع مکتب اشاعره که جبرو اختیار را رد می کنند و تا حدودی جبری هستند می باشد در عین حال طرفدار اختیار داشتن انسان در اعمال ارادی خویش است زیرا گفته است:
پس بد مطلق نباشد در جهان بَد،
به نسبت باشد این را هم بدان
زهر مار، آن مار را باشد حیات
نسبتش با آدمی باشد ممات
یعنی اعمال خوب و یا بد انسان (و اصولاً خوبی و بدی) مطلق نیست بلکه اموری نسبی می باشد
منبع: سایت آرام