دی ۲۸، ۱۳۹۲
یكپارچه سنگ
فاجعه از وقتی شروع شد كه مادر بچهها از حمام برگشت و پا گذاشت روی خرند خانه و دید كه سه تا بچه هاش تاقباز افتاده اند روی آب حوض. بعد از آن را هم كه همسایهها دیدند و شنیدند و خیلی هاشان گریه كردند.
غروب كه هنوز همسایهها توی خانه ولو بودند با دو تا پاسبان و یك پزشك قانونی و مادر بچهها داشت ساقههای نازك لاله عباسی و اطلسی باغچه را می شكست و خاك باغچه را می ریخت روی سرش. بابای بچهها مثل هر شب آمد. از میان زنها كه بچه به كول ایستاده بودند توی حیاط و تازه كوچه می دادند رد شد. از جلو اتاق اولی كه بچه هاش را كنار هم دراز به دراز خوابانده بودند گذشت و رفت توی اتاق دومی و در را روی خودش بست .
همه دیدند كه صورتش مثل یك تكه سنگ شده بود. همان طور گوشه دار و بیخون و از چشمهایش هم چیزی نمی شد خواند؛ نه غم و نه بیخبری را و تازه هیچ كس هم سر درنیاورد كه از كجا بو برده بود.
شب كه شد نعش سه تا بچه در خانه ماند و چند زن و دو تا مردی كه آمده بودند به بابای بچهها سرسلامتی بدهند حریف نشدند كه در را باز كند. هر چه داد زدند آقا یدالله آقا یدالله انگار هیچ كس توی اتاق نبود. حتی صدای نفس كشیدنش هم شنیده نمی شد. اتاق یكپارچه سنگ بود. فقط از بالای پردهها توی سیاهی اتاق روشنی سیگارش بود كه مثل یك ستاره دور كورسو می زد.
روز بعد هم كه همسایهها دست گران كردند و پول كفن و دفن بچهها را راه انداختند و پهلوی تكیه بابارك توی سه تا چال خاكشان كردند. بابای بچهها مثل هر روز صبح زود رفته بود سر كارش و فقط دم دمهای غروب پیداش شد. با همان چند تا نان هر شبش و صورتش كه همان طور مثل یك تكه سنگ سخت و گوشه دار بود.
در كه زد خواهر زنش در را باز كرد. سلام كرد و با گوشه چارقد سیاهش كشید روی چشمهای سرخ شدهاش و مرد فقط به دیوار بندكشی شده دالان خانه نگاه كرد.
توی اتاق كه رفت نانها را داد دست زنش كه سر تا پا سیاه پوشیده بود و چمباتمه زده بود كنار دیوار. لباسهایش را كند. روی میخ جالباسی یك پیراهن سیاه آویزان بود. اما مرد همان پیراهن آستین كوتاه سفیدش را پوشید و رفت بالای اتاق نشست.
خواهر زنش بود كه سماور و قوری و استكانها و بعد منقل پر از آتش را آورد توی اتاق و چراغ را روشن كرد و مرد را دید كه خیره شده بود به دو تا عروسك روی تاقچه بلند و به آن دستهای كوچك و سرخشان و پوستهای كه آدم خیال می كرد یكپارچه رگ زیر آن می رود.
وقتی در زدند خواهر زنش عروسكها را برداشت و برد توی صندوقخانه. باز همسایهها آمده بودند. دو تا مرد بودند و دو تا زن. زنها از همان اول به گل و بوتههای رنگ و رو رفته قالیها نگاه كردند و بخاری كه از روی استكانهای چای بلند می شد و مردها چند تا جمله گفتند كه مثل یخ توی هوای دم كرده اتاق واریخت. بعد آنها هم خیره شدند به گل و بوتههای قالی.
بابای بچهها همان طور نشسته بود و جلوش را نگاه می كرد صورتش جمع شده بود و ابروها را كشیده بود پایین و خوب می شد دید كه دیگر خون زیر پوست صورتش نمی دوید و فقط چشمها بود كه نگاه می كرد. هیچ حرف نزد توی كارخانه هم حرفی نزده بود، یعنی از خیلی وقت پیش بود كه حرف نمی زد و فقط صدای یكنواخت و كر كننده دستگاههای بافندگی و حركت ماكوها و دستهایش بود كه فضای دور و برش را پر می كرد و حالا مرد توی یك دهلیز دراز و بیانتها بود و از پشت دیوارهای بند كشی شده صدای خفه كننده دستگاههای بافندگی را می شنید و پچ پچ گرم جرو بحثها را و بوی سنگین نان و تاریكی را حس می كرد كه لحظه به لحظه غلیظ و غلیظ تر می شد. و او خیلی خسته بود، فقط آن دورها در انتهای دهلیز بندكشی شده سه دریچه بود كه از صافی شیشههای معرقش هوای روشن و پاك بیرون مثل سه تا رگه نور توی غلظت دهلیز نشت می كرد. و او می رفت و صداها توی گوشش بود و توی پوستش و خستگی داشت در خونش رسوب می گذاشت و او می خواست این صداها و خستگی و بوی سنگین نان را از پوستش بتكاند و به آن سه دریچه كوچك برسد. به آن دریچهها با شیشههای معرق رنگین و به آن طرف دریچهها كه سكوت بود و دیگر بوی سنگین نان و غلظت تاریكی بیداد نمی كرد و حالا توی دهلیز بود و مردها و زنها را نمی دید. فقط وقتی مردها حرف زدند صدای دستگاههای بافندگی بیشتر اوج گرفت و غلظت تاریكی و بوی نان به پوستش چسبید.
همسایهها كه رفتند، خواهر زنش چیزی آورد كه سق زدند و فقط مادر بچهها بود كه هق هقش تمامی نداشت وچیزی از گلویش پایین نمی رفت. سفره كه برچیده شده خواهر زنش گفت:
چه طوره فردا تو مسجد یه ختم بگیریم؟
مرد توی دهلیز بود و صورتش مثل سنگ سخت و گوشه دار بود:
چرا بچه هاتو نیاوردی؟
و مادر بچهها بلندتر گریه كرد و مرد نگاهش كرد و دید كه چه قدر خطوط صورتش كهنه و ناآشنا شده است و بعد نگاه كرد به موهای زن كه از زیر چارقد سیاهش زده بود بیرون و تازه داشت می رفت كه خاكستری بشود.
و حالا داشت بوی نان خفهاش می كرد و پچ پچ جر و بحثها توی گوشش مثل هزارها بلبل صدا می كرد و صدای چكش مداوم ماكوها و او می خواست برود و دیگر فرصت نداشت تا بایستد و به موهای زن نگاه كند و او را به یاد بیاورد و به خطوط صورتی دل ببندد كه هیچ نگاهی روی آن رسوب نمی كرد. می دید كه اگر می ایستاد سیاهی دهلیز سه تا ستاره كوچك را كه داشتند مثل سه تا شمع می سوختند می بلعید و آن وقت او نمی توانست در انبوه آن همه صدا و بوی سنگین نان و غلظت تاریكی راه خودش را پیدا كند.
وقتی برگشت همه فهمیدند كه زه زده است او هم ابایی نداشت می گفت:
آدم همه چیز را تحمل می كنه شلاقی كه تو پوست آدم می شینه دستبند و آتشی سیگار و هزار كوفت دیگه را! اما دیگه نمی تونه ببینه یكی كه یه عمر با آدم همپیاله بوده بیاد راس راس توی رو آدم بایسته و همه چیزو بگه اون وقت آدم برا هیچ و پوچ یه عمریبمونه تو اون سولدونی كه چی؟
گذاشتندش سر كار و همه دورش را خط كشیدند و او هم دور همه را فقط با بعضی هاشان سلام وعلیكی داشت بعد زن گرفت و آلونكی راه انداخت و او شد و سه تا بچه.
شش روز تمام از صبح تا شب كار می كرد با آن همه تیغه نگاه كه می خواستند گوشش را از استخوان جدا كنند و زمزمههای مداوم جر وبحثها و بوی نانی كه روی دستش به خانه می برد تا بچهها سق بزنند.
آخر هفته كه همه اینها توی وجودش تلنبار می شد و نگاهها و گوشه و كنایهها مثل آتش حلق و دهانش را می سوزاند و می رفت كه دست هاش مشت شود خودش را توی یكی از این كافه رستورانهای پرك گم و گور می كرد و تك و تنها می نشست پشت یك میز و دو تا شیشه عرق را پشت سر هم می ریخت توی حلقومش و بعد مست مست بر می گشت خانه.
صبح جمعه ساعت نه ده بلند می شد می رفت سر حوض سر و صورتش را می شست و می نشست پهلوی بچهها و مادر بچهها چای می ریخت و با بچه هاش بازی می كرد و بعد گلهای اطلسی و لاله عباسی باغچه بود و حوض كه خودش زیر آبش را می زد و آبش می كرد.
عصر هم با آنها راه می افتاد می رفت توی خیابانها گشتی می زد و بر می گشت.
ولی حالا فقط سالن كارخانه مانده بود و آن همه صداهای دستگاههای بافندگی كه زیر انگشتهای تر و فرزش كه نخها را گره می زد مثل یك موجود زنده و نیرومند جان داشت و نفس می كشید و از دست هاش خون می گرفت تا نخها را پارچه كند و حالا فقط حركت مداوم ماكو بود كه فضای تهی اطرافش را پر می كرد و صداها بود كه می توانست خودش را با آنها سرگرم كند. اما آن روز، روز كار نبود؛ یعنی از قیافههای كارگرها خواند كه امروز باید خبری باشد و بعد یكی یكی دست از كار كشیدند و از سالن بیرون رفتند و او فقط توانست دست یكی از آنها را بگیرد و بپرسد:
برا چی كار و لنگ می كنین؟
این یكی هم حرفی نزد و بعد هم كه همه رفتند او ماند و دستگاه بافندگیش كه هنوز جان داشت و خون می خواست آن وقت حس كرد كه جریان برقی كه توی دستگاه می دود از خون او سریع تر و قوی تر است و او به تنهایی نمی تواند آن همه خون توی رگ دستگاه بریزد تا نخها را پارچه كند و نگاهش دیگر نمی توانست حركت سریع ماكو را دنبال كند و می دید كه دستهایش می روند تا لای چرخ و دندههای ماشین گیر كند.
برق را كه خاموش كردند او هم دست از كاركشید و لباس هاش را عوض كرد و از كارخانه بیرون رفت و آنها را دید كه صف بسته بودند. زنها و بچهها جلو و بقیه از دنبال با همان لباسها و گرد پنبه كه روی لباسشان نشسته بود و حالا می رفتند كه از روی ریل بگذرند و او مانده بود با فضای تهی و دستها یش كه نمی دانست آنها را به چه بهانهای سرگرم كند.
همه او را با آن یكی كه آمد مثل شاخ شمشاد جلوش ایستاد و سیر تا پیاز را گفت به یك چوب راندند ولی با این تفاوت كه آن یكی رفت توی یكی از آن ادارههای دولتی با صنار و سه شاهی ماهانه و این یكی ماند زیر تیغ نگاه آن همه آدم و آن جریان قوی برق و آن سه تا بچه و زنش كه آن قدر بیگانه شده بود و توی یكی از همان عرق خوریها بود كه حسن را دید شیك و پیك و سرزنده با لپهای گل انداخته و دستهایی كه از آنها خون می چكید. نشستند روبروی هم لیوان پشت لیوان.
آن وقت حسن به حرف افتاد بعد از پنج سال پنج سال آزگار كه یك دنیا حرف توی دلش تلنبار شده بود:
می دانم از من دلخوری اما منم یكی بودم مثل همه، مثل اونای دیگر تو آن سولدونی، هرچی می خواستم باهات حرف بزنم رو نشان ندادی. فكر می كردی بیرون كه میآی برایت تاق نصرت می زنند. اما هیچ خبری نبود همه یادشان رفته بود... می دونی این نه تقصیر تو بود نه من، ما دو تا فقط دو تا عروسك بودیم، می فهمی؟ دو تا عروسك.
و یدالله پشت سر هم عرق می خورد و نگاه می كرد به خطوط آشنای صورت دوست چندین سالهاش كه حالا زیر لایه گوشت محو شده بود و نگاهش كه دیگر فروغ نداشت و فقط همان تری اشك بود كه جلایش می داد:
خب بسه دیگه می دونم تقصیر تو نبود آخه شلاق كه با گوشت نمی سازه آدم دردش میآد.
و حسن با مشت زده بود روی میز:
بسه دیگه بازم همون حرفا این پنج سال برات بس نبود تا سرت به سنگ بخوره می دونی اونا ارزش اینو ندارن كه آدم یه عمری براشون تو اون سولدونی بپوسه.
- راس میگی ارزش ندارن.
و یدالله یك لیوان دیگر خورده بود تا شعله آتش توی حلق و گلوش را خاموش كند و مشتش را كه گره كرده بود گذاشت روی میز كه سرد و نمناك بود.
خب پس چرا وقتی منو تو خیابون می بینی رو تو بر می گردونی؟ حالا كه دیگه همه حرفا گذشته فقط من موندم و تو، پس چرا نمی خوای با هم باشیم؟
یدالله نمی توانست حرف بزند پنج سال همه دردهاش نوازش شده بود برای بچهها و غصه هاش آب شده بود برای گلهای لاله عباسی و اطلسی و حالا كه حسن كلی روشنفكر شده بود براش مشكل بود كه دوباره به حرف بیاید:
می دونی ما كور خوندیم نباس تنها موند تنهایی خیلی مشكله یعنی خیلی مرد می خواد كه تنها باشه، من و تو مرد این كار نیستیم، می فهمی؟ باس با هم بود اما برای من و تو دیگه كار از كار گذشته راهش اینه كه زن بسونی و چند تا بچه بریزی دور و بر خودت.
و حسن زده بود زیر گریه و از آن شب به بعد هم یدالله ندیده بودش و حالا كه ایستاده توی یكی از غرفههای پل به جریان آرام آب نگاه می كرد و بچهها كه داشتند در گرداب پای برج شنا می كردند دلش می خواست باز حسن را می دید تا با هم عرق می خوردند و حرف می زدند و او می توانست باز گریهاش را ببینید و خطوط آشنای صورتش را كه زیر لایه گوشتها محو شده بود.
دهلیز از کتاب: نیمه ی تاریک ماههوشنگ گلشیری