شب عید نوروز بود و موقع ترفیع رتبه. در اداره با همقطارها قرار و مدار گذاشته بودیم كه هركس اول ترفیع رتبه یافت، به عنوان ولیمه یك مهمانی دستهجمعی كرده، كباب غاز صحیحی بدهد دوستان نوش جان نموده به عمر و عزتش دعا كنند.
زد و ترفیع رتبه به اسم من درآمد. فورا مسالهى مهمانی و قرار با رفقا را با عیالم كه بهتازگی با هم عروسی كرده بودیم در میان گذاشتم. گفت تو شیرینی عروسی هم به دوستانت ندادهای و باید در این موقع درست جلوشان درآیی. ولی چیزی كه هست چون ظرف و كارد و چنگال برای دوازده نفر بیشتر نداریم یا باید باز یك دست دیگر خرید و یا باید عدهى مهمان بیشتر از یازده تن نباشد كه با خودت بشود دوازده تن. .....
..... گفتم خودت بهتر میدانی كه در این شب عیدی مالیه از چه قرار است و بودجه ابداً اجازهی خریدن خرت و پرت تازه نمیدهد و دوستان هم از بیست و سه چهار تن کمتر نمیشوند.
گفت یك بر نرهخر گردنكلفت را كه نمیشود وعده گرفت. تنها همان رتبههای بالا را وعده بگیر و مابقی را نقداً خط بكش و بگذار سماق بمكند.
گفتم ایبابا، خدا را خوش نمیآید. این بدبختها سال آزگار یكبار برایشان چنین پایی میافتد و شكمها را مدتی است صابون زدهاند كه كبابغاز بخورند و ساعتشماری میكنند. اگر از زیرش در بروم چشمم را در خواهند آورد و حالا كه خودمانیم، حق هم دارند. چطور است از منزل یكی از دوستان و آشنایان یكدست دیگر ظرف و لوازم عاریه بگیریم؟
با اوقات تلخ گفت این خیال را از سرت بیرون كن كه محال است در میهمانی اول بعد از عروسی بگذارم از كسی چیز عاریه وارد این خانه بشود؛ مگر نمیدانی كه شگون ندارد و بچهی اول میمیرد؟
گفتم پس چارهای نیست جز اینکه دو روز مهمانی بدهیم. یك روز یكدسته بیایند و بخورند و فردای آن روز دستهی دیگر. عیالم با این ترتیب موافقت كرد و بنا شد روز دوم عید نوروز دستهی اول و روز سوم دستهی دوم بیایند.
اینك روز دوم عید است و تدارك پذیرایی از هرجهت دیده شده است. علاوه بر غاز معهود، آش جو اعلا و كباب برهی ممتاز و دو رنگ پلو و چندجور خورش با تمام مخلفات رو به راه شده است. در تختخواب گرم و نرم و تازهای كه از جملهی اسباب جهاز خانم است لم داده و به تفریح تمام مشغول خواندن حكایتهای بینظیر صادق هدایت بودم. درست كیفور شده بودم كه عیالم وارد شد و گفت جوان دیلاقی مصطفىنام آمده میگوید پسرعموی تنی تو است و برای عید مباركی شرفیاب شده است.
مصطفی پسرعموی دختردایی خالهی مادرم میشد. جوانی به سن بیست و پنج یا بیست و شش. لات و لوت و آسمان جل و بیدست و پا و پخمه و گاگول و تا بخواهی بدریخت و بدقواره. هروقت میخواست حرفی بزند، رنگ میگذاشت و رنگ برمیداشت و مثل اینكه دسته هاون برنجی در گلویش گیر كرده باشد دهنش باز میماند و به خرخر میافتاد. الحمدالله سالی یك مرتبه بیشتر از زیارت جمالش مسرور و مشعوف نمیشدم.
به زنم گفتم تو را به خدا بگو فلانی هنوز از خواب بیدار نشده و شر این غول بیشاخ و دم را از سر ما بكن و بگذار برود لای دست بابای علیهالرحمهاش.
گفت به من دخلی ندارد! مال بد بیخ ریش صاحبش. ماشاءالله هفت قرآن به میان پسرعموی دستهدیزی خودت است. هرگلی هست به سر خودت بزن. من اساسن شرط كردهام با قوم و خویشهای ددری تو هیچ سر و كاری نداشته باشم؛ آنهم با چنین لندهور الدنگی.
دیدم چارهای نیست و خدا را هم خوش نمیآید این بیچاره كه لابد از راه دور و دراز با شكم گرسنه و پای برهنه به امید چند ریال عیدی آمده ناامید كنم. پیش خودم گفتم چنین روز مباركی صلهى ارحام نكنی كی خواهی كرد؟ لذا صدایش كردم، سرش را خم كرده وارد شد. دیدم ماشاءالله چشم بد دور آقا واترقیدهاند. قدش درازتر و پك و پوزش كریهتر شده است. گردنش مثل گردن همان غاز مادرمردهای كه در همان ساعت در دیگ مشغول كباب شدن بود سر از یقهی چركین بیرون دوانده بود و اگرچه به حساب خودش ریش تراشیده بود، اما پشمهای زرد و سرخ و خرمایی به بلندی یك انگشت از لابلای یقهی پیراهن، سر به در آورده و مثل كزمهایی كه به مارچوبهی گندیده افتاده باشند در پیرامون گردن و گلو در جنبش و اهتزاز بودند. از توصیف لباسش بهتر است بگذرم، ولی همینقدر میدانم كه سر زانوهای شلوارش_ كه از بس شسته شده بودند بهقدر یك وجب خورد رفته بود_ چنان باد كرده بود كه راستیراستی تصور كردم دو رأس هندوانه از جایی كش رفته و در آنجا مخفی كرده است.
مشغول تماشا و ورانداز این مخلوق كمیاب و شیء عجیب بودم كه عیالم هراسان وارد شده گفت خاك به سرم مرد حسابی، اگر ما امروز این غاز را برای مهمانهای امروز بیاوریم، برای مهمانهای فردا از كجا غاز خواهی آورد؟ تو كه یك غاز بیشتر نیاوردهای و به همهی دوستانت هم وعدهی كباب غاز دادهای!
دیدم حرف حسابی است و بدغفلتی شده. گفتم آیا نمیشود نصف غاز را امروز و نصف دیگرش را فردا سر میز آورد؟
گفت مگر میخواهی آبروی خودت را بریزی؟ هرگز دیده نشده كه نصف غاز سر سفره بیاورند. تمام حسن كباب غاز به این است كه دستنخورده و سر به مهر روی میز بیاید.
حقا كه حرف منطقی بود و هیچ برو برگرد نداشت. در دم ملتفت وخامت امر گردیده و پس از مدتی اندیشه و استشاره، چارهی منحصر به فرد را در این دیدم كه هرطور شده تا زود است یك غاز دیگر دست و پا كنیم. به خود گفتم این مصطفی گرچه زیاد كودن و بینهایت چلمن است، ولی پیدا كردن یك غاز در شهر بزرگی مثل تهران، كشف آمریكا و شكستن گردن رستم كه نیست؛ لابد اینقدرها از دستش ساخته است. به او خطاب كرده گفتم: مصطفی جان لابد ملتفت شدهای مطلب از چه قرار است. سر نازنینت را بنازم. میخواهم نشان بدهی كه چند مرده حلاجی و از زیر سنگ هم شده امروز یك عدد غاز خوب و تازه به هر قیمتی شده برای ما پیدا كنی.
مصطفی به عادت معهود، ابتدا مبلغی سرخ و سیاه شد و بالاخره صدایش بریدهبریده مثل صدای قلیانی كه آبش را كم و زیاد كنند از نیپیچ حلقوم بیرون آمد و معلوم شد میفرمایند در این روز عید، قید غاز را باید به كلی زد و از این خیال باید منصرف شد، چون كه در تمام شهر یك دكان باز نیست.
با حال استیصال پرسیدم پس چه خاكی به سرم بریزم؟ با همان صدا و همان اطوار، آب دهن را فرو برده گفت والله چه عرض كنم! مختارید؛ ولی خوب بود میهمانی را پس میخواندید. گفتم خدا عقلت بدهد یكساعت دیگر مهمانها وارد میشوند؛ چهطور پس بخوانم؟ گفت خودتان را بزنید به ناخوشی و بگویید طبیب قدغن كرده، از تختخواب پایین نیایید. گفتم همین امروز صبح به چند نفرشان تلفن كردهام چطور بگویم ناخوشم؟ گفت بگویید غاز خریده بودم سگ برده. گفتم تو رفقای مرا نمیشناسی، بچه قنداقی كه نیستند بگویم ممه را لولو برد و آنها هم مثل بچهی آدم باور كنند. خواهند گفت جانت بالا بیاید میخواستی یك غاز دیگر بخری و اصلا پاپی میشوند كه سگ را بیاور تا حسابش را دستش بدهیم. گفت بسپارید اصلا بگویند آقا منزل تشریف ندارند و به زیارت حضرت معصومه رفتهاند.
دیدم زیاد پرتوبلا میگوید؛ خواستم نوكش را چیده، دمش را روی كولش بگذارم و به امان خدا بسپارم. گفتم مصطفی میدانی چیست؟ عیدی تو را حاضر كردهام. این اسكناس را میگیری و زود میروی كه میخواهم هر چه زودتر از قول من و خانم به زنعمو جانم سلام برسانی و بگویی انشاءالله این سال نو به شما مبارك باشد و هزارسال به این سالها برسید.
ولی معلوم بود كه فكر و خیال مصطفی جای دیگر است. بدون آنکه اصلا به حرفهای من گوش داده باشد، دنبالهی افكار خود را گرفته، گفت اگر ممكن باشد شیوهای سوار كرد كه امروز مهمانها دست به غاز نزنند، میشود همین غاز را فردا از نو گرم كرده دوباره سر سفره آورد.
این حرف كه در بادی امر زیاد بیپا و بیمعنی بهنظر میآمد، كمكم وقتی درست آن را در زوایا و خفایای خاطر و مخیله نشخوار كردم، معلوم شد آنقدرها هم نامعقول نیست و نباید زیاد سرسری گرفت. هرچه بیشتر در این باب دقیق شدم یك نوع امیدواری در خود حس نمودم و ستارهی ضعیفی در شبستان تیره و تار درونم درخشیدن گرفت. رفتهرفته سر دماغ آمدم و خندان و شادمان رو به مصطفی نموده گفتم اولین بار است كه از تو یك كلمه حرف حسابی میشنوم ولی بهنظرم این گره فقط به دست خودت گشوده خواهد شد. باید خودت مهارت به خرج بدهی كه احدی از مهمانان درصدد دستزدن به این غاز برنیاید.
مصطفی هم جانی گرفت و گرچه هنوز درست دستگیرش نشده بود كه مقصود من چیست و مهارش را به كدام جانب میخواهم بكشم، آثار شادی در وجناتش نمودار گردید. بر تعارف و خوشزبانی افزوده گفتم چرا نمیآیی بنشینی؟ نزدیكتر بیا. روی این صندلی مخملی پهلوی خودم بنشین. بگو ببینم حال و احوالت چطور است؟ چکار میكنی؟ میخواهی برایت شغل و زن مناسبی پیدا كنم؟ چرا گز نمیخوری؟ از این باقلوا نوشجان كن كه سوغات یزد است...
مصطفی قد دراز و كجومعوش را روی صندلی مخمل جا داد و خواست جویدهجویده از این بروز محبت و دلبستگی غیرمترقبهی هرگز ندیده و نشنیده سپاسگزاری كند، ولی مهلتش نداده گفتم استغفرالله، این حرفها چیست؟ تو برادر كوچك من هستی. اصلا امروز هم نمیگذارم از اینجا بروی. باید میهمان عزیز خودم باشی. یكسال تمام است اینطرفها نیامده بودی. ما را یكسره فراموش كردهای و انگار نه انگار كه در این شهر پسرعموئی هم داری. معلوم میشود از مرگ ما بیزاری. الا و لله كه امروز باید ناهار را با ما صرف كنی. همین الان هم به خانم میسپارم یكدست از لباسهای شیك خودم هم بدهد بپوشی و نونوار كه شدی باید سر میز پهلوی خودم بنشینی. چیزی كه هست ملتفت باش وقتی بعد از مقدمات آشجو و كباببره و برنج و خورش، غاز را روی میز آوردند، میگویی ایبابا دستم به دامنتان، دیگر شكم ما جا ندارد. اینقدر خوردهایم كه نزدیك است بتركیم. كاه از خودمان نیست، كاهدان كه از خودمان است. واقعا حیف است این غاز به این خوبی را سگخور كنیم. از طرف خود و این آقایان استدعای عاجزانه دارم بفرمایید همینطور این دوری را برگردانند به اندرون و اگر خیلی اصرار دارید، ممكن است باز یكی از ایام همین بهار، خدمت رسیده از نو دلی از عزا درآوریم. ولی خدا شاهد است اگر امروز بیشتر از این به ما بخورانید همینجا بستری شده وبال جانت میگردیم. مگر آنكه مرگ ما را خواسته باشید...
آنوقت من هرچه اصرار و تعارف میكنم تو بیشتر امتناع میورزی و به هر شیوهای هست مهمانان دیگر را هم با خودت همراه میكنی.
مصطفی كه با دهان باز و گردن دراز حرفهای مرا گوش میداد، پوزخند نمكینی زد؛ یعنی كه كشك و پس از مدتی كوككردن دستگاه صدا گفت: «خوب دستگیرم شد. خاطر جمع باشید كه از عهده برخواهم آمد.»
چندینبار درسش را تكرار كردم تا از بر شد. وقتی مطمئن شدم كه خوب خرفهم شده برای تبدیل لباس و آراستن سر و وضع به اتاق دیگرش فرستادم و باز رفتم تو خط مطالعهی حكایات كتاب «سایه روشن».
دو ساعت بعد مهمانها بدون تخلف، تمام و كمال دور میز حلقه زده در صرفكردن صیغهی "بلعت" اهتمام تامی داشتند كه ناگهان مصطفی با لباس تازه و جوراب و كراوات ابریشمی ممتاز و پوتین جیر براق و زراق و فتان و خرامان چون طاووس مست وارد شد؛ صورت را تراشیده سوراخ و سمبه و چاله و دستاندازهای آن را با گرد و كرم كاهگلمالی كرده، زلفها را جلا داده، پشمهای زیادی گوش و دماغ و گردن را چیده، هر هفت كرده و معطر و منور و معنعن، گویی یكی از عشاق نامی سینماست كه از پرده به در آمده و مجلس ما را به طلعت خود مشرف و مزین نموده باشد. خیلی تعجب كردم كه با آن قد دراز چه حقهای بکار برده كه لباس من اینطور قالب بدنش درآمده است. گویی جامهای بود كه درزی ازل به قامت زیبای جناب ایشان دوخته است.
آقای مصطفیخان با كمال متانت و دلربایی، تعارفات معمولی را برگزار كرده و با وقار و خونسردی هرچه تمامتر، به جای خود، زیر دست خودم به سر میز قرار گرفت. او را به عنوان یكی از جوانهای فاضل و لایق پایتخت به رفقا معرفی كردم و چون دیدم به خوبی از عهدهی وظایف مقررهی خود برمیآید، قلبا مسرور شدم و در باب آن مسالهی معهود خاطرم داشت بکلی آسوده میشد.
بقصد ابراز رضامندی، خود گیلاسی از عرق پر كرده و تعارف كنان گفتم: آقای مصطفیخان از این عرق اصفهان كه الكلش كم است یك گیلاس نوشجان بفرمایید.
لبها را غنچه كرده گفت: اگرچه عادت به كنیاك فرانسوی ستارهنشان دارم، ولی حالا كه اصرار میفرمایید اطاعت میكنم.اینرا گفته و گیلاس عرق را با یك حركت مچدست ریخت در چالهی گلو و دوباره گیلاس را به طرف من دراز كرده گفت: عرقش بدطعم نیست. مزهی ودكای مخصوص لنینگراد را دارد كه اخیرا شارژ دافر روس چند بطری برای من تعارف فرستاده بود. جای دوستان خالی، خیلی تعریف دارد ولی این عرق اصفهان هم پای كمی از آن ندارد. ایرانی وقتی تشویق دید فرنگی را تو جیبش میگذارد. یك گیلاس دیگر لطفا پر كنید ببینم.
چه دردسر بدهم؟ طولی نكشید كه دو ثلث شیشهی عرق بهانضمام مقدار عمدهای از مشروبات دیگر در خمرهی شكم این جوان فاضل و لایق سرازیر شد. محتاج به تذكار نیست كه ایشان در خوراك هم سرسوزنی قصور را جایز نمیشمردند. از همهی اینها گذشته، از اثر شراب و كباب چنان قلب ماهیتش شده بود كه باور كردنی نیست؛ حالا دیگر چانهاش هم گرم شده و در خوشزبانی و حرافی و شوخی و بذله و لطیفه نوك جمع را چیده و متكلم وحده و مجلسآرای بلامعارض شده است. كلید مشكلگشای عرق، قفل تپق را هم از كلامش برداشته و زبانش چون ذوالفقار از نیام برآمده و شقالقمر میكند.
این آدم بیچشم و رو كه از امامزاده داود و حضرت عبدالعظیم قدم آنطرف تر نگذاشته بود، از سرگذشتهای خود در شیكاگو و منچستر و پاریس و شهرهای دیگر از اروپا و آمریكا چیزها حكایت می كرد كه چیزی نمانده بود خود من هم بر منكرش لعنت بفرستم. همه گوش شده بودند و ایشان زبان. عجب در این است كه فرورفتن لقمههای پیدرپی ابدن جلو صدایش را نمیگرفت. گویی حنجرهاش دو تنبوشه داشت؛ یكی برای بلعیدن لقمه و دیگری برای بیرون دادن حرفهای قلنبه.
به مناسبت صحبت از سیزده عید بنا كرد به خواندن قصیدهای كه میگفت همین دیروز ساخته. فریاد و فغان مرحبا و آفرین به آسمان بلند شد. دو نفر از آقایان كه خیلی ادعای فضل و كمالشان میشد مقداری از ابیات را دو بار و سه بار مكرر ساختند. یكی از حضار كه كبادهی شعر و ادب میكشید چنان محظوظ گردیده بود كه جلو رفته جبههی شاعر را بوسیده و گفت «ایوالله؛ حقیقتاً استادی» و از تخلص او پرسید. مصطفی به رسم تحقیر، چین به صورت انداخته گفت من تخلص را از زوائد و از جملهی رسوم و عاداتی میدانم كه باید متروك گردد، ولی به اصرار مرحوم ادیب اوری كه خیلی به من لطف داشتند و در اواخر عمر با بنده مألوف بودند و كاسه و كوزه یكی شده بودیم، كلمهی «استاد» را بر حسب پیشنهاد ایشان اختیار كردم. اما خوش ندارم زیاد استعمال كنم.
همهی حضار یکصدا تصدیق كردند كه تخلصی بس بهجاست و واقعن سزاوار حضرت ایشان است.
در آن اثنا صدای زنگ تلفن از سرسرای عمارت بلند شد. آقای استاد رو به نوكر نموده فرمودند: «همقطار احتمال میدهم وزیرداخله باشد و مرا بخواهد. بگویید فلانی حالا سر میز است و بعد خودش تلفن خواهد كرد.» ولی معلوم شد نمره غلطی بوده است.
اگر چشمم احیانا تو چشمش میافتاد، با همان زبان بیزبانی نگاه، حقش را كف دستش میگذاشتم. ولی شستش خبردار شده بود و چشمش مثل مرغ سربریده مدام در روی میز از این بشقاب به آن بشقاب میدوید و به كائنات اعتنا نداشت.
حالا آشجو و كباببره و پلو و چلو و مخلفات دیگر صرف شده است و پیشدرآمد كنسرت آروغ شروع گردیده و موقع مناسبی است كه كباب غاز را بیاورند.
مثل اینكه چشم براه كلهی اشپختر باشم دلم میتپد و برای حفظ و حصانت غاز، در دل، فالله خیر حافظا میگویم. خادم را دیدم قاب بر روی دست وارد شد و یكرأس غاز فربه و برشته كه هنوز روغن در اطرافش وز میزند در وسط میز گذاشت و ناپدید شد.
ششدانگ حواسم پیش مصطفی است كه نكند بوی غاز چنان مستش كند كه دامنش از دست برود. ولی خیر، الحمدالله هنوز عقلش به جا و سرش تو حساب است. به محض اینکه چشمش به غاز افتاد رو به مهمانها نموده گفت: آقایان تصدیق بفرمایید كه میزبان عزیز ما این یك دم را دیگر خوش نخواند. ایا حالا هم وقت آوردن غاز است؟ من كه شخصاً تا خرخره خوردهام و اگر سرم را از تنم جدا كنید یك لقمه هم دیگر نمیتوانم بخورم، ولو مائدهی آسمانی باشد. ما كه خیال نداریم از اینجا یكراست به مریضخانهی دولتی برویم. معدهی انسان كه گاوخونی زندهرود نیست كه هرچه تویش بریزی پر نشود. آنگاه نوكر را صدا زده گفت: «بیا همقطار ، آقایان خواهش دارند این غاز را برداری و بیبرو برگرد یكسر ببری به اندرون.»
مهمانها سخت در محظور گیر كرده و تكلیف خود را نمیدانند. از یکطرف بوی كباب تازه به دماغشان رسیده است و ابدا بیمیل نیستند ولو به عنوان مقایسه باشد، لقمهای از آن چشیده، طعم و مزهی غاز را با بره بسنجند. ولی در مقابل تظاهرات شخص شخیصی چون آقای استاد دودل مانده بودند و گرچه چشمهایشان به غاز دوخته شده بود، خواهی نخواهی جز تصدیق حرفهای مصطفی و بله و البته گفتن چارهای نداشتند. دیدم توطئهی ما دارد میماسد. دلم می خواست میتوانستم صدآفرین به مصطفی گفته لب و لوچهی شتریاش را به باد بوسه بگیرم. فكر كردم از آن تاریخ به بعد زیربغلش را بگیرم و برایش كار مناسبی دست و پا كنم، ولی محض حفظ ظاهر و خالی نبودن عریضه، كارد پهن و درازی شبیه به ساطور قصابی به دست گرفته بودم و مانند حضرت ابراهیم كه بخواهد اسماعیل را قربانی كند، مدام به غاز علیهالسلام حمله آورده و چنان وانمود میكردم كه میخواهم این حیوان بییار و یاور را از هم بدرم و ضمنن یك دوجین اصرار بود كه به شكم آقای استاد میبستم كه محض خاطر من هم شده فقط یك لقمه میل بفرمایید كه لااقل زحمت آشپز از میان نرود و دماغش نسوزد.
خوشبختانه كه قصاب زبان غاز را با كلهاش بریده بود، والا چه چیزها كه با آن زبان به من بیحیای دو رو نمیگفت! خلاصه آنكه از من همه اصرار بود و از مصطفی انكار و عاقبت كار به آنجایی كشید كه مهمانها هم با او همصدا شدند و دسته جمعی خواستار بردن غاز و هوادار تمامیت و عدم تجاوز به آن گردیدند.
كار داشت به دلخواه انجام مییافت كه ناگهان از دهنم در رفت كه اخر آقایان؛ حیف نیست كه از چنین غازی گذشت كه شكمش را از آلوی برغان پركردهاند و منحصراً با كرهی فرنگی سرخ شده است؟ هنوز این كلام از دهن خرد شدهی ما بیرون نجسته بود كه مصطفی مثل اینكه غفلتاً فنرش در رفته باشد، بیاختیار دست دراز كرد و یك كتف غاز را كنده به نیش كشید و گفت: «حالا كه میفرمایید با آلوی برغان پر شده و با كرهی فرنگی سرخش كردهاند، روا نیست بیش از این روی میزبان محترم را زمین انداخت و محض خاطر ایشان هم شده یك لقمهی مختصر میچشیم.»
دیگران كه منتظر چنین حرفی بودند، فرصت نداده مانند قحطیزدگان به جان غاز افتادند و در یك چشم به هم زدن، گوشت و استخوان غاز مادرمرده مانند گوشت و استخوان شتر قربانی در كمركش دروازهی حلقوم و كتل و گردنهی یك دوجین شكم و روده، مراحل مضغ و بلع و هضم و تحلیل را پیمود؛ یعنی به زبان خودمانی رندان چنان كلكش را كندند كه گویی هرگز غازی سر از بیضه به در نیاورده، قدم به عالم وجود ننهاده بود!
میگویند انسان حیوانی است گوشتخوار، ولی این مخلوقات عجیب گویا استخوانخوار خلق شده بودند. واقعا مثل این بود كه هركدام یك معدهی یدكی هم همراه آورده باشند. هیچ باوركردنی نبود كه سر همین میز، آقایان دو ساعت تمام كارد و چنگال بهدست، با یك خروار گوشت و پوست و بقولات و حبوبات، در كشمكش و تلاش بودهاند و ته بشقابها را هم لیسیدهاند. هر دوازدهتن، تمام و كمال و راست و حسابی از سر نو مشغول خوردن شدند و به چشم خود دیدم كه غاز گلگونم، لختلخت و «قطعة بعد اخرى» طعمهی این جماعت كركس صفت شده و «كان لم یكن شیئن مذكورا» در گورستان شكم آقایان ناپدید گردید.
مرا میگویی، از تماشای این منظرهی هولناك آب به دهانم خشك شده و به جز تحویلدادن خندههای زوركی و خوشامدگوییهای ساختگی كاری از دستم ساخته نبود.
اما دو كلمه از آقای استاد بشنوید كه تازه كیفشان گل كرده بود، در حالی كه دستمال ابریشمی مرا از جیب شلواری كه تعلق به دعاگو داشت درآورده به ناز و كرشمه، لب و دهان نازنین خود را پاك میكردند باز فیلشان به یاد هندوستان افتاده از نو بنای سخنوری را گذاشته، از شكار گرازی كه در جنگلهای سوییس در مصاحبت جمعی از مشاهیر و اشراف آنجا كرده بودند و از معاشقهی خود با یكی از دخترهای بسیار زیبا و با كمال آن سرزمین، چیزهایی حكایت كردند كه چه عرض كنم. حضار هم تمام را مانند وحی منزل تصدیق كردند و مدام بهبه تحویل میدادند.
در همان بحبوحهی بخوربخور كه منظرهی فنا و زوال غاز خدابیامرز مرا به یاد بیثباتی فك بوقلمون و شقاوت مردم دون و مكر و فریب جهان پتیاره و وقاحت این مصطفای بدقواره انداخته بود، باز صدای تلفن بلند شد. بیرون جستم و فورن برگشته رو به آقای شكارچی معشوقهكش نموده گفتم: آقای مصطفیخان وزیر داخله شخصن پای تلفن است و اصرار دارد با خود شما صحبت بدارد.
یارو حساب كار خود را كرده بدون آنكه سرسوزنی خود را از تك و تا بیندازد، دل به دریا زده و به دنبال من از اتاق بیرون آمد.
به مجرد اینكه از اتاق بیرون آمدیم، در را بستم و صدای كشیدهی آبنكشیدهای به قول متجددین طنینانداز گردید و پنج انگشت دعاگو به معیت مچ و كف و مایتعلق بر روی صورت گلانداختهی آقای استادی نقش بست. گفتم: «خانهخراب؛ تا حلقوم بلعیده بودی باز تا چشمت به غاز افتاد دین و ایمان را باختی و به منی كه چون تو ازبكی را صندوقچهی سر خود قرار داده بودم، خیانت ورزیدی و نارو زدی؟ د بگیر كه این ناز شستت باشد» و باز كشیدهی دیگری نثارش كردم.
با همان صدای بریدهبریده و زبان گرفته و ادا و اطوارهای معمولی خودش كه در تمام مدت ناهار اثری از آن هویدا نبود، نفسزنان و هقهق كنان گفت: «پسرعمو جان، من چه گناهی دارم؟ مگر یادتان رفته كه وقتی با هم قرار و مدار گذاشتیم شما فقط صحبت از غاز كردید؛ كی گفته بودید كه توی روغن فرنگی سرخ شده و توی شكمش آلوی برغان گذاشتهاند؟ تصدیق بفرمایید كه اگر تقصیری هست با شماست نه با من.»
بهقدری عصبانی شده بودم كه چشمم جایی را نمیدید. از این بهانهتراشیهایش داشتم شاخ درمیآوردم. بیاختیار در خانه را باز كرده و این جوان نمكنشناس را مانند موشی كه از خمرهی روغن بیرون كشیده باشند، بیرون انداختم و قدری برای به جا آمدن احوال و تسكین غلیان درونی در دور حیاط قدم زده، آنگاه با صورتی كه گویی قشری از خندهی تصنعی روی آن كشیده باشند، وارد اتاق مهمانها شدم.
دیدم چپ و راست مهمانها دراز كشیدهاند و مشغول تختهزدن هستند و شش دانگ فكر و حواسشان در خط شش و بش و بستن خانهی افشار است. گفتم آقای مصطفیخان خیلی معذرت خواستند كه مجبور شدند بدون خداحافظی با آقایان بروند. وزیرداخله اتومبیل شخصی خود را فرستاده بودند كه فورن آن جا بروند و دیگر نخواستند مزاحم اقایان بشوند.
همهی اهل مجلس تأسف خوردند و از خوشمشربی و خوشمحضری و فضل و كمال او چیزها گفتند و برای دعوت ایشان به مجالس خود، نمرهی تلفن و نشانی منزل او را از من خواستند و من هم از شما چه پنهان با كمال بیچشم و رویی بدون آنكه خم به ابرو بیاورم همه را غلط دادم.
فردای آن روز به خاطرم آمد كه دیروز یكدست از بهترین لباسهای نو دوز خود را با كلیهی متفرعات به انضمام مایحتوی یعنی آقای استادی مصطفیخان به دست چلاقشدهی خودماز خانه بیرون انداختهام. ولی چون كه تیری كه از شست رفته باز نمیگردد، یكبار دیگر به كلام بلندپایهی «از ماست كه بر ماست» ایمان آوردم و پشت دستم را داغ كردم كه تا من باشم دیگر پیرامون ترفیعرتبه نگردم.
نویسنده: سید محمد علی جمال زاده