بهمن ۰۵، ۱۳۹۲

دکان‌سازی مذهب فروشان و بلاهت امت


در يكی از آن سالهای طلايی كه ارادتمند شما قدم شومش را بر ششمين پلكان لغزنده‌ی زندگی نهاده بود، مقارن آغاز تابستان، ناگهان سنگی در مرداب افتاد و شايعه‌ای در شهرك سوت و كور ما پيچيد. يكی از روضه خوان‌های معتبر ولايت، روی منبر گفته بود كه:«مطابق رويای صادقه‌ی مشدی عيسای مريدبان،حضرت امام رضا به ديدن امامزاده علی آمده است، و فرموده است تا ده روز ديگر مهمان برادرزاده‌ام خواهم بود»؛ و به دنبال اين مژده‌ی هيجان انگيز، مردم را به زيارت امامزاده ترغيب كرده بود كه با يك تير دو نشان بزنند، هم زيارتی از امامزاده كرده باشند و هم به پابوس سلطان علی موسی الرضا موفق شوند. مقارن اعلام اين خبر، چند ورقه‌ی اعلان دستی هم بر در و ديوار راسته بازار سيرجان چسبانده شد كه مطلعش اين بيت بود:

يك طواف مرقدِ سلطان علی موسی الرضا
هفت هزار و هفتصد و هفتاد حج اكبر است

و مضمونش اين كه: ديشب عيسای مريدبان نزديكي‌های سحر در خواب ديده است كه حضرت امام رضا به مهمانی امامزاده آمده اند، و هنگام ورود به صحن امامزاده، عيسی را مورد خطاب قرار داده اند كه «برو به مردم سيرجان بگو چرا برادرزاده‌ی غريب مرا تنها گذاشته ايد؟»، و دنبال اين عتاب افزوده اند كه «من تا ده روز ديگر اينجا مهمان خواهم بود، هر كس آرزوی زيارت مرا دارد به امامزاده علی بيايد». مشدی عيسی سراسيمه از خواب می پرد و می بيند كه گنبد حرم مطهر غرق نور است و ستون‌های نور به آسمان تتق می زند. حيرت زده، زن و سيزده بچه‌اش را بيدار می كند. آنها هم از ديدن نور سبز رنگ غرق حيرت می شوند.

زير اعلان، يكی از روضه خوانهای سرشناس ولايت نيز، صحت اين رويا را تصديق و اضافه كرده بود كه «الاحقر هم نظير همين رويای صادقانه را ديشب ديده ام، حضرت به من هم عين همين پيغام را فرمودند». انتشار اين اعلان و تصديق آن واعظ ولوله‌ای در شهر افكند. مدرسه ما تازه تعطيل شده بود و از بازار می گذشتيم كه سر چهار سو مواجه با ازدحام خلايق شديم. مردم باسواد و بی‌سواد، مقابل ستونی كه نسخه‌ای از اين اعلان بر آن چسبيده بود، از سر و كول هم بالا می رفتند و يك نفر با صدای بلند متن آگهی را قرائت می كرد. بسياری اشك شوق می ريختند و صلوات می فرستادند. البته معدودی هم زير لب می غريدند كه «چه حرف‌ها».

هنوز يك شبی از روايت روضه خوان و صدور اعلان نگذشته بود كه همه‌ی اهل ولايت از قضيه‌ای بدين مهمی با خبر گشتند و نَقل مجلس و نُقل محفل‌شان ماجرای تشريف فرمايی امام بود؛ آن هم با شاخ و برگ‌هايی كه لازمه‌ی روايات افواهی است.


به هر حال از فردای انتشار خبر، شهر ما قيافه‌ی ديگری به خود گرفت. مردم با چنان شتابی به تدارك سفر زيارتی پرداخته بودند كه قيمت گوسفند از راسی ده تومان به دوازده تومان رسيد، و كرايه‌ هر الاغی برای دو فرسخ راه امامزاده از پنج قران به يك تومان. مادرم برای زن همسايه درد دل می كرد كه: «اين صفر چاروادار هم فرصتی دستش افتاده، گذاشته طاقچه بالا؛ هر سال دو تومن كرايه چار تا خرش را می گرفت و كلی هم ممنون و متشكر بود و صد جور مجيزمان را هم می گفت، امروز مردكه بی‌چشم و رو پايش را توی يك كفش كرده كه اِلله و بالله، چهار تومن يك قران هم كمتر نمی گيرم، آنهم با چه فيس و افاده اي، راست می گويند كه لا لا نرسد به خرسواري، لولی نرسد به بچه داري».

در سومين روز شايعه، بازار ولايت لبريز از دهاتي‌هايی شد كه برای خريد آذوقه‌ی سفر زيارتی به شهر هجوم آورده بودند، بقال‌ها مجال چرت زدن كه هيچ، فرصت سرخاراندن هم نداشتند. از همه جالب‌تر منظره‌ی چاووشانی بود كه توی راسته بازار و تنها خيابان شهر می گشتند و با خواندن:

ز تربت شهدا بوی سيب می آيد
ز طوس بوی رضای غريب می آيد

بر شور و شوق مردم دامن می زدند.

در خانه محقر ما هم شبنم اين شايعه طوفانی برپا كرده بود. در نخستين شب اعلام اين خبر البته معتبر، پدرم خنديد كه «بعد از معجزه‌ی قدمگاه چشم‌مان به رويای صادقه‌ی مشدی عيسی روشن، كيسه خوبی دوخته است». البته سن و سال مخلص اجازه نمی داد كه بتوانم رابطه‌ای بين قدمگاه مسافرت حضرت رضا كشف كنم و از آن مهمتر اين‌كه دريابم مسافرت امام چه ربطی با دوختن كيسه برای مشدی عيسی می تواند داشته باشد. آخر چند روز پيش خودم «كيسة توتون» مشدی عيسی را ديده بودم، هيچ عيب و ايرادی نداشت كه لازم باشد كيسه تازه‌ای بدوزد. باری بيست و چهار ساعتِ تمام منتظر محفل شبانه خانوادگی ماندم تا از پدرم درباره كيسه توتون مشدی عيسی مريدبان توضيحاتی بخواهم. سرانجام شب رسيد، اما دريغا كه بگومگوهای پدر و مادر برای طرح سوالات و حل مشكلات من مجالی باقی نگذاشت. مادر وردِ سفر زيارتی برداشته بود و پدر از بيخ و بن منكر رويای مشدی عيسی و سفر امام بود؛ و بالاخره، مثل هميشه، منطق مادر پيروز شد. يك دست «جااستكاني» نقره _ تنها يادگار دوران ناز و نعمت _ به گرو رفت و بيست تومان از مشدی فتحعلی نزول خور قرض گرفته شد كه سرِ دو ماه دو تومان رويش بگذارند بدهند و جااستكانيها را پس بگيرند. تهيه مقدمات سفر، بخلاف سفرهای گذشته چندان طولی نكشيد. دو روزه همه چيز فراهم شد و راه افتاديم.

خورشيد نيمروزی تازه از وسط آسمان به دامن مغرب خزيده بود كه گنبد با شكوه امامزاده بر سينه سفيد «قلعه سنگ» در پهن دشت تفته نمايان شد و در جوارش مزرعه تازه احداث «قبطيه» با درختان نو نشانده و خيارستان شادابش چون لكه‌ای كبود بر سينه خشكيده كوير؛ و ربع ساعتی بعد صدای ضعيفی به گوش رسيد كه هر چه پيشتر می رفتيم بر قوتش افزوده می گشت و بر حيرت كاروانيان نيز هم، كه اين طنينِ در فراخنای بيابان پيچيده از كجاست؟ دايی افسانه گويم تازه شروع به توضيح كرده بود درباره صداهای موهوم و اشباح مخوفی كه به گوش و چشم مسافران كوير می رسد و مربوط به اجنه كافری است كه به قصد گمراهی مسافران به هزار و يك حيله متوسل می شوند؛ و توصية هميشگی‌اش كه ذكر بسم الله صداها را محو و اشباح را نابود می كند، كه صفر چاروادار توی ذوقش زد و دانش وسيعش را به مسخره گرفت كه: «ارباب! جن و غول كجا بوده؟ اين صدای نقاره خونة حضرتيه»، و در پاسخ اين سوال انكارآميز كه «مشتی صفر، نقاره خانه توی اين بر بيابان كجا بوده؟» با غرور صاحب خبران به توضيح پرداخت كه «مگه نمی دونين امامزاده علی ديگه اون امامزاده علی پارسالی نيست، امسال امام رضا اومده مهمونش شده، ارباب قبطيه هم فرستاده از بلورديه دسته ساز و دهل آورده نقاره خونه راه انداخته كه بيا و بسيل، الان درست پنج شبونه روزه كه يه مدوم ميزنن و ميكوبن». دريغا كه كم شدن فاصله و واضح‌تر شدن صدای طبل و شاخ نفيرها مجالی برای دايی سرخورده دمغ شده‌ام باقی نگذاشت تا جزای صفر خيره سر را كف دستش بگذارد و معلومات جن شناسی‌اش را از چنته حافظه بيرون ريزد.

انعكاس طنين دلهره آور دهل و نوای نفير در طبع بازيچه پسند من تاثيری داشت نه از جنس تآثر شوق آميز همسفران كه عاشقانه اشك می ريختند و عبارت «جونم به قربونت يا امام رضا» را با هق‌هق گريه می آميختند. من به اقتضای سنم به ذوق آمده بودم و مشغول تقليد صداها بودم.

سرانجام به حريم زيارتگاه رسيديم. و من كه در طول زندگی كوتاه خود بارها مجالس – البته قاچاقي – روضه خوانی ديده و در مراسم عزاداری ايام عاشورا، همراه بچه‌های ديگر ناله «يا حسين» سر داده بودم با ديدن انبوه جمعيت و صدای نقاره‌ای كه با همه رسايي‌اش در ضجه زائران و حاجتمندان گم شده بود، دست و پای خود را گم كرده و با حالتی مركب از شوق و وحشت به دامن قبای پدر چسبيده بودم، برای نخستين بار به ياد صحرای محشر افتادم و رواياتی كه از زبان ملا توتی و پای منبر آشيخ علی شنيده بودم.

صحن وسيع زيارتگاه لبريز از جمعيت بود، نه تنها صفه‌ها و حجره‌های دور حياط كه خرابه‌های پشت صحن هم به اشغال زائرانی درآمده بود كه از بركت پول نقد و امكاناتِ بيشترشان، پيش از ما رسيده بودند. غياث المستغيثين در آشوب قيامت فريادرس عيسای مريدبان گردد كه صفا كرد و حق نان و نمك بجا آورد و كاروان خسته از راه رسيده ما را در صفه جلو اطاق خودش منزل داد و وقعی ننهاد به اعتراض كسانی كه ساعت‌ها پيش از ما رسيده و بر شنهای تفته بيابان، محروم از هر سر پناهی و سايه گاهی اطراق كرده بودند.

اعضای كاروان كه شوق پابوسی امام هشتم بی‌طاقتشان كرده بود گرد سفر نتكانده راهی حرم شدند و من كه از بركت اين سفر به آرزويی ديرينه رسيده بودم و بعد از دو سال صاحب » گلگلو»يی شده بودم، از صحن پر هياهو قدم بيرون گذاشتم و پناه به سينه گشاده بيابان بردم تا بازيچه گرانقيمت خود را به چشم همسالان كشم و تجملی فروشم.

مدتی بود كه اغلب بچه‌های محله ما گلگلو داشتند و من حسرتش را، و اينك در آستانة سفر زيارتی و از بركت پول قرضی امكانی فراهم شده بود كه پدر دست از دل بردارد و با خرج دو سكه تک قرانی چرخي، نورچشمی يكی يك دانه خود را به آرزوی ديرينه‌اش برساند.

لابد می خواهيد بپرسيد گلگلو چيست؟

نمی دانستم نقل قصه آسيدمصطفی سروكارم را به زبان آموزی می كشاند و مجبور خواهم شد علاوه بر نشان دادن زوايای زندگی پر ناز و نعمت همشهريانم، اصطلاحاتشان را هم برايتان معنی كنم. باشد، چه می شود كرد؟ گلگلو را هم معنی می كنم. گلگلو بر وزن «لبلبو» بازيچة شاهانه‌ای بود كه به سادگی نصيب هر بچه‌ای نمی شد. قيمتش دو قران بود و دو قران يعنی پول توجيبی سه چهار ماه بچه‌ای به سن و سال و وضع و حال مخلص. اين بازيچه – البته طاغوتی استكباري- عبارت بود از دو چرخ مدور (مثل اينكه چرخ مثلث هم داريم) كه در دو سر تخته باريكی به طول يك وجب نصب شده باشد و در وسط اين تخته محوري، دسته بلندی تعبيه كرده باشند كه غالبا عبارت بود از همان تركه‌های اناری كه وقتی بر سر و صورت و پشت و گردن بچه فرو می آمد مثل نيش زنبور آدم را آتش می زد. باري، وقتی چرخ‌ها سوار شد و سر پهنِ تركه‌ی بلند به چوب محوری كوبيده شد، آدم سر ديگر تركه را دست می گيرد و چرخها را روی زمين می غلطاند و دنبالش می دود و با تقليد صدای موتور ماشين كلی كيف می كند و پز می دهد. اين را می گويند اسباب بازی حسابی كه قيمتش گران است و ساختنش كار هر بافنده و حلاج نيست، بخصوص كه اجزای اصلی‌اش – يعنی جفت چرخها- ساخت خارج بود و محصولی وارداتی و صد در صد انگليسي، اما ظاهرا اين فرنگي‌های احمق چرخ‌های به اين گردی و قشنگی را در مورد ديگری مصرف می كردند. آنها را به عنوان درپوش روی حلب‌های هجده ليتری نفت «ب.پ» پرِس می كردند و به ولايات می فرستادند؛ و طفلكی «جعفرِ آزاد» بايد مدت‌ها انتظار می كشيد تا «خواجه» حلب نفتش تمام شود و وقتی حلب تازه‌ای باز می كند درش را با چنان ظرافت و دقتی بردارد كه لبه هايش كج و كوله نشود، و تازه هر دانه‌اش را به قيمت دوشاهی به او بفروشد، تا او بتواند با تدارك ديگر ملزومات و با الهام از صنايع مونتاژی گلگلو را بسازد و به قيمت دو قران به بچه اعيانها بفروشد – و به تعبير حسودانه خواجه – بيندازد. البته با درِ قوطی هم ممكن بود گلگلو درست كنند، منتها يادتان باشد كه در آن روزگار نه قوطيهای كنسرو و شيشه‌های دهن گشادِ مربا به اين فراوانی بود و نه صنعت پلاستيك سازی همه چيز را از ارزش و اهميت انداخته بود. راست می گويند كه بركت از روزگار ما رفته است.

باري، پدر در آستانه حركت با گشاده دستي، كه محصول قرض بيست تومانی بود، به آرزوی يك ساله نورچشمی تحقق بخشيده و گلگلويی برايم خريده بود. و من در طول دو سه ساعت راه سفر، چه برنامه‌ها در ذهنم ريخته بودم كه به محض رسيدن به صحن امامزاده با گلگلويم جولان بدهم و به لهيب حسادت بچه‌ها دامن بزنم.

يك ساعتی به غروب مانده رسيديم و من با جهانی شور و شوق گلگلو را برداشتم و از صحن امامزاده زدم به صحرا. دسته گلگلو را گرفتم و روی زمين‌های ناهموار به حركتش آوردم، در حاليكه صدای قور و قورم، به تقليد موتور ماشين در فضای باز بيابان پيچيده بود. چشمتان روز بد نبيند، هنوز يك دور نزده بودم كه يكی از چرخهای دوگانه گلگلو در رفت و چرخ احلام و آمال من از كار افتاد. خدا می داند چه وحشتی بر سراپای وجودم مستولی شد. به نظرم دنيا زير و رو شده بود. همه آرزوهای خودنمايانه و جاه طلبانه‌ام دود شده و به هوا رفته بود. علاوه بر اين مصايب طاقت فرسا، ترس از ضربات نی قليان مادر در اعماق جانم پنجه افكنده بود. اگر مادر بفهمد گلگلوی دو قرانی را شكسته ام، دست كم چهار تا نی قليان سيم پيچ بر سر و كله‌ام خرد خواهد كرد. حيران و اشك ريزان گلگلوی شكسته را برداشتم و به طرف صحن امامزاده راه افتادم. در طول راه می كوشيدم با مرور در حوادث دو سه روز گذشته علت اين ناكامی را كشف كنم. آخر آدم تا مرتكب معصيتی نشده باشد كه خدا غضبش نمی كند و گلگلويش را نمی شكند.

هيچ وقت برايتان اتفاق افتاده در مقام دادستانی قهار و سختگير به محاكمه خودتان پرداخته باشيد؟ اگر چنين كرده ايد، می دانيد چه شكوهی دارد محكمه وجدان. از يك گوشه دادگاه مدعی العموم فرياد می زند كه «اين مجازات دزدی است؛ دو عدد نان برنجی از توی قابلمه كش رفتن و توی دهن چپاندن البته مكافات دارد. مكافاتش همين است كه گلگلوی آدم بشكند». درست در لحظه‌ای كه مدعی العموم می خواهد ادعايش را به كرسی بنشاند، از گوشه ديگر ذهن صدای وكيل مدافع تسخيری بر می خيزد كه «چه می گويي؟ برداشتن و خوردن دو تا نان برنجی ناقابل، ولی خوشمزه، آنهم از توی صندوقخانة مادر كه اسمش دزدی نيست. به فرض اينكه دزدی هم باشد، مكافاتش به اين سنگينی نبايد باشد». مدعی العموم فكری می كند و پرونده گذشته را ورق می زند و بار ديگر با سينه جلو داده و گردن افراخته به ملامت برمی خيزد كه «خوب، دزديدن نان برنجی‌ها هيچ؛ پريروز كه توی كلاس قلمت را توی دوات محمود زدی و مشقت را نوشتی چي؟ مگر محمود نگفت حرامت باشد؟». بار ديگر وكيل مدافع به ميدان می آيد كه «خوب، محمود گفته باشد، او هم پس پريروز مگر مداد پاك كن مرا كش نرفته بود؟ مگر بالاخره توانستم به زبانش بگذارم كه مداد پاك كن مال من است. دزدی او كه بدتر از دزدی من بود». لحظه‌ای تنفس اعلام می شود و طرفين از محاجه باز می مانند. اما مدعی العموم ول كنِ قضيه نيست، اين دفعه از دری ديگر وارد می شود: «بله، وقتی كه بچه صبح زود تنبلی بكند و از جايش برنخيزد و به موقع نمازش را نخواند، آخر و عاقبتش همين است كه می بيني؛ يادت رفته، ديروز صبح وقتی دست نماز گرفتی و الله اكبر را گفتي، زردی آفتاب لب شرفی بام خانه تابيده بود، به روی خودت نياوردی و بجای اينكه نمازت را قضا بخوانی ادا خواندي؟ خدا را كه نمی شود گول زد. خدا هم اين جوری تلافی می كند، گلگلوی نوِ آدم را می شكند تا چشمش چارتا بشود و بعد از اين صبح‌ها زود از رختخواب برخيزد». در پاسخش وكيل مدافع استشهاد به قول حاجی آقا محمد پيش‌نماز می كند كه «خدا ارحم الراحمين است، صد تا گناه كبيره را با يك آب توبه می شويد و پاك می كند. خدا كه مثل ما آدميزاده‌ها عقده‌ای و كينه جو نيست» و به دنبال اين استشهاد البته معتبر نتيجه می گيرد كه: «به فرض اينكه قضا شدن نماز ديروز معصيتی باشد، هشت ركعت نمازی كه ديشب اضافی خواندم چه می شود؟». بار ديگر مدعی العموم مثل خرس تير خورده دور خودش می گردد و پوزه‌اش را مثل گربه ملا خديجه توی ديگ گذشته‌ها فرو می برد كه «خيلی خوب، حق خدا هيچي، حق مردم چي؟ مگر حاجی آقا محمد نگفت خدا از حق و حقوق خودش می گذرد، اما از حق مردم نمی گذرد؟ پريروز كه چشم مادرت را دور ديدی و يك مشت پلو از پياله پسر عمه دو ساله ات برداشتی و جا دادی تو دهنت، چي؟ يادت هست با چه حقه بازی زشتی سرِ بچه به آن كوچكی را شيره ماليدی و مجبور به سكوتش كردي؟ بله سوت سوتك را می گويم كه در آوردی و نشانش دادی و سرش را گرم كردی و باقيمانده پلوها را خوردي؟». در اينجا وكيل مدافع با نهيب پيروزمندانه‌ای بر سر مدعی العموم می تازد كه «دست از اين پرت و پلاها بردار، در عوضش ده بار كه سهم خوراكی خودم را به او دادم چه می شود؟ انجيرهای پريروزت يادت رفته؟ مويزهای پس پريروزی چطور؟ همين امروز صبح مگر خرش نشدم و روی پشتم سوارش نكردم و سه دور تمام دور اطاق چاردست و پا نرفتم؟ اينها حساب نيست؟».

اگر در دوران كودكی دچار محاكمه‌ای درونی از اين قبيل شده باشيد، می دانيد كه غالبا دلايل وكيل مدافع، دلنشين تر و مقبول تر از اتهامات جناب دادستان است، و احيانا اگر بندرت وكيل مدافع در جواب دادن فرو ماند، ناگهان عامل خارجی به ياری متهم می آيد – مثلا رسيدن به صحن امامزاده -. كه اگر ختم دادرسی را اعلام نكند، دست كم تنفسی می دهد و جان آدميزاده را از اين بگو مگوها خلاصی می بخشد.

من هم به صحن امامزاده رسيده بودم. چشمم به مادر افتاد كه در آن طرف صحن، جلوِ درگاه اطاق نشسته و نی قليان را زير لب دارد. خوب، تكليف چيست؟ به طرف اطاق بروم و گريه آماده را سر دهم كه گلگلويم شكسته است و منتظر مجازات باشم؟ البته اين كار عاقلانه‌ای نيست. مگر نه اين است كه امام رضا به ديدن امامزاده آمده است. مگر نه اين است كه زوار امامزاده، آنهم در اين روزها، هر حاجتی بخواهد روا می شود، خوب، غفلت چرا؟ چرا به حرم نروم و اصلاح گلگلويم را از آقا نخواهم؟

در حرم محشری بر پا بود. با گلگلوی شكسته زير بغل گرفته ميان انبوه جمعيت خزيدم، و از لای پای جماعت زوار راهی به گوشه‌ای گشودم. در زاويه‌ای نشستم. فضا انباشته از بوی شمع و ناله محتاجان و گريه دردمندان بود. صدای زيارتنامه خوان‌ها آهنگ شاخص اين سمفونی با شكوه به شمار می رفت. مردم دهاتی و شهری زن و مرد گردِ محجر طواف می كردند. دست در ميله‌های فولادی و قفلهای آهنی انداخته ، با ناله شيون‌آلود حاجات خود را از امام رضا می طلبيدند. حاجت‌های عرضه شده گوناگون بود. از شفای بيمار گرفته تا ادای قرض‌ها، از مراجعت عزيزان به سفر رفته گرفته تا جلب محبت شوهران سر به هوا، از مرغ پر شدن هوو گرفته تا به زمين آمدن نخل قد فرزند ناخلف، اينهمه را با صدای بلند از ميهمان امامزاده علی می خواستند، و در خواستن هم اصراری داشتند.

تماشای اين منظره خار خار شكی در دلم انگيخت، كه با وجود اينهمه آدم‌های بزرگ، اينهمه پيرزن و پيرمردی كه به حاجت خواهی آمده اند، جايی برای طرح حاجت بچه‌ای به قد و بالای من اصلا باقی مانده باشد؟ اما ذهنی كه انباشته از شرح معجزات ائمه اطهار است به اين سادگي‌ها تسليم ترديد و نوميدی نخواهد شد. من هم نشستم و در زاويه‌ای از حرم سرم را به ديوارِ دلشكستگی تكيه دادم، گلگلو را در بغلم فشردم و زدم زير گريه.

نمی دانم چه مدتی اين حالت پر خلسه روحانی طول كشيد، ظاهرا بايد يك ساعتی ادامه يافته باشد تا صدای گريه بی‌امان من توجه زوار را جلب كند و در آن انبوه جمعيتِ غريبه، آشنايی پيدا شود و مرا بشناسد و به سراغ مادرم رود كه «بيا، بچه ات از گريه خودش را هلاك كرد».

لحظه‌ای بعد زوار امام رضا دور اطاق ما حلقه زده بودند. اشك‌های بی‌دريغی كه از چشمان كودك شش ساله جريان داشت، زنگار هر شائبه و ترديدی را از صفحه دل شكاكان زدوده بود. در آشوب ازدحام خلايق، فرياد شيون آميز مادرم را تشخيص می دادم كه: «بر شكاكش لعنت. مگر دين و ايمانی برای مردم اين دوره باقی مانده؟ گريه بچه من، اگر معجزه امام رضا نيست پس چيست؟ چرا سفرهای ديگر حتی يك قطره اشك توی چشمش جمع نمی شد؟ سر و جانم به فدايت يا امام رضا».

ساعت به ساعت هجوم زوار به طرف اطاق ما بيشتر می شد و من هم، بی‌آنكه تعمد و تلاشی در كار باشد، اشك می ريختم. چشم گريانم چشمه فيض خداوندی شده بود و خشكيدن نداشت. موضوع شكستن گلگلو بكلی فراموشم شده بود، اصلا يادم نبود كه گلگلويی داشته‌ام و شكسته است و فعلا هم در گوشه حرم افتاده است.

اگر عيسای مريدبان نمی آمد و مردم را از دور و برم دور نمی كرد و در بغل نوازش نمی گرفت و گلگلو را به دستم نمی داد، محال بود در آن حال و هوا به يادش افتاده باشم. وقتی كه گلگلو به دستم رسيد از لای مژگان اشك آلود نگاهی به آن انداختم. عجبا، معجزه رخ داده بود. گلگلويم صحيح و سالم پيش چشمم بود و صدای عيسای مريدبان در گوشم كه «گلگلوی بچه زير دست و پای زوار افتاده بود، چرخش در آمده بود، درستش كردم؛ بگير بابا! گريه بس است برو بازی كن جانم. آی بر پدر و مادر هر چه شكاك است لعنت. پدر سگ‌های بی‌دين بابی می گويند عيسای مريدبان دروغی سرِ هم كرده تا مردم به زيارت بيايند و پولی گيرش بيايد. آی بر پدر و مادرتان لعنت. خدا چشم‌تان را كور كرده، نمی بينيد بچه به اين كوچكی چه اشكی می ريزد؟ شما هم بدبخت‌ها قلبتان را مثل قلب اين طفل معصوم صاف كنيد تا معجزه امام را ببينيد».

هنوز ساعتی از غروب آفتاب نگذشته بود كه از بركت گريه بی‌امان يكباره موقعيت خانوادگی و اجتماعی من ديگرگون شد. طفل معصومی شدم «نظر كرده» كه چشمش به جمال مبارك امام افتاده است و سر تا پايش تبرك است. نخستين كسی كه اين كشف مهم را اعلام كرد حاج ملا خديجه همسايه همسفرمان بود كه در ميان حيرت حاضران پيش آمد و دستش را از زير چادرش بيرون آورد و بر سر و گوش من كشيد و با فرستادن صلواتی بر چشمان قی كرده و لبان چروكيده خودش ماليد، و صدايش را بلند كرد كه «اين بچه نظر كرده امام رضاست، همه وجودش تبرك است، خاك راهش را بايد مثل توتيا توی چشممان بكشيم». در پی اين فتوای قاطع، هجوم حاضران شروع شد؛ يكی دستم را می بوسيد، ديگری تكه‌ای از لباسم را می خواست و سومی لنگه كفش از پا درآمده خاك آلودم را بر چشمهايش می ماليد، و اگر مادرم زودتر به فكر نيفناده و مرا به پستوی اطاق نبرده و در را به رويم نبسته و خودش در نقش «رضوان» به دربانی نپرداخته بود، چه معلوم كه فی المجلس قطعه قطعه‌ام نكرده بودند و اجزای بدنم را به عنوان تبرك با خود نبرده بودند.

از بامداد روز بعد با انتشار خبر نظركردگی بنده و گريه‌های بی‌اختيار دوشينه ام، هم وضع من ديگرگون شد و هم طرز مراجعه زوار تغيير شكل مطبوعی يافت. از بركت ابتكار خاله هاجر همسايه دست راستی مان كه بشقاب پر از نقل و نباتی را جلوم گذاشت تا هر چه دلم می خواهد بخورم و او پس مانده‌اش را كه با سرانگشتان من تبرك شده، ميان زوار تقسيم كند و بجای هر دانه نقل كلی شيرينی و قوتو و آرد نخود و نان چرب و شيری و حتی سكه‌های دو قرانی و پنج قرانی تحويل گيرد، و لای پرِ چارقدش بپيچد. هنوز آفتاب گرم تابستان از پيشانی ديوار غربی زيارتگاه فروتر نخزيده بود كه متولی گری خاله هاجر، مثل همه مشاغل پر درآمد، مدعيان و رقيب‌ها پيدا كرد، از ملا توتی روضه خوان ناخوش آواز و ناموزون حركات هم محله‌ای مان گرفته تا ملا رقيه مكتب‌دار خشونت شعاری كه تا همين ديروز با ديدن قيافه اخمو و تركه‌های در آب خيسانده‌اش ستون فقراتم به لرزه می افتاد و اكنون به فيض نظر كردگی در آغوش محبتش جا خوش كرده بودم، از تفی كه همراه بوسه هايش بر صورتم می ماليد دلم را به هم می زد. جنگ سرد رقيبان براستی تماشايی بود، هر يك به شيوه‌ای در پی جلب نظر عنايت من بودند و حربه راندن حريفانشان از اين قبيل كه:

- من از روز اول می دونستم اين بچه نظر كرده يه.

- نگاه كن چه نوری تو صورتش تتق ميزنه.

- هر دعايی كه اين بچه بكنه مستجاب می شه.

- خود من همين پارسال خواب ديدم كه داشت با دو طفلون مسلم بازی می كرد، دستش به مس برسه طلا می شه و صدها كلمات قصاری كه مفهوم بعضی را می فهميدم و بعضی را نه.

كارم گرفته بود، بی‌آنكه خود بدانم و بخواهم در شمار ابدال و اقطاب و مشايخ درآمده بودم و صاحب كشف و كراماتی شده بودم. نمی دانم كدام شير پاك خورده‌ای فاصله دو فرسخی امامزاده علی تا سيرجان را طی كرده و خبر كرامات مرا به سرعت برق و باد به گوش بقية اهالی رسانده بود كه مقارن ظهر شماره زوار دو برابر شد و غروب آن روز نه تنها صفه‌ها و اطاق‌های دور حياط و صحن امامزاده لبريز جمعيت شد كه بسياری در سنگلاخ‌های دور و بر زيارتگاه اطراق كرده بودند و عجبا كه همه شوق زيارت مرا داشتند و من هم كه به رمز «چشم گريان چشمه فيض خداست» پی برده بودم چنان سيل اشكی در آستين داشتم كه چه عرض كنم. اكنون كه از فاصله نيم قرن زمان بدان صحنه می نگرم صادقانه اعتراف می كنم كه اصلا و ابدا به فكر شيادی و مردم فريبی نبودم، راستش را بخواهيد عقلم بدين جاها نمی رسيد كه امان از عقل نارس طفلانه. واقعيتش اين است كه وقتی می ديدم مردم به محض اينكه چشمشان به من می افتد شروع می كنند به گريستن و ضجه زدن، من هم می زدم زير گريه. آخر شما كه بهتر از من می دانيد گريه هم مثل خنده عارضه‌ای است مسري؛ و امتحاتش آسان. در هر مجلسی كه هستيد شروع كنيد به خنديدن و خنده بيجای خود را نيم دقيقه‌ای ادامه دهيد تا ببينيد چگونه حاضران جلسه به خنده می افتند و می خندند، البته به ريش مبارك شما نه به طبع مقلدمآب خودشان.

قصه كوتاه. آن روز تمام روز من به شكم چرانی گذشت و هق هق بيجا زدن، و تمام روزِ متوليانم كه اكنون به هفت هشت نفر رسيده بودند به انباشتن سكه‌ها و اسكناس‌ها. ديگر رمقی برايم نمانده بود، متوليان نمی گذاشتند به جمع بچه‌ها ملحق شوم و مثل آنها آزادانه به بازی پردازم. دلم در آرزوی ساعتی خاكبازی و گلگلورانی لك زده بود. اما «مريدبان‌ها» دست بردار نبودند و مريدان بيمار و مقروض و گرفتار هم التماس دعا داشتند؛ و سر خيلِ همه مادرم كه، از ديشب سفارش‌های بی‌انتهايش آغاز شده و خواب خوش از ديدگانم بريده بود كه: «مادر جان! دعا كن، دعای تو مستجاب می شه، برای پدرت دعا كن، بگو خدايا قرض‌هايش را ادا فرما، بگو خدايا رحمی به دل طلبكارها بينداز، بگو خدايا به آب قنات صدر آباد بركت بده. بله مادر، ياد دايی زندانيت هم باش، دعا كن كه خدا خلاصش كنه».

سيل بی‌وقفه زوار همچنان از طرف شهر به سوی زيارتگاه روان بود، و هر چند دقيقه يك بار ملاتوتی مجبور می شد با اشاره عيسای مريدبان دست از شغل پر درآمد متولی گری بكشد و از دروازه زيارتگاه قدم بيرون گذارد و با فرياد گوشخراش «هر كه دارد هوس كرب و بلا بسم الله» دسته زوار از راه رسيده را استقبال كند.

زوار نو رسيده پيش از آنكه گرد راهی از جامه بتكانند و كاه و جوی در آخور الاغ‌های خسته‌شان بريزند، مستقيما به طرف صفه‌ای هجوم می آوردند كه من در آغوش خاله هاجر صدر نشين بلامنازع مجلسش بودم. گريه كنان پيش می آمدند و دستی بر شلوار و پيراهن من می كشيدند و به سر و روی خود می ماليدند، و لحظه‌ای بعد مجبور می شدند با فرمان عيسای مريدبان عقب نشينی كنند تا جا برای نورسيدگان خالی شود.

در اين ميان تشرف به حرم مطهر امامزاده و زيارت آن بزرگوار در درجه سوم اهميت قرار گرفته بود، كه جماعت لب تشنه و هيجان زده زوار پس از زيارت من به سراغ هندوانه هايی می رفتند كه عمله‌های مزرعه‌ی قبطيه مقابل دروازه زيارتگاه روی هم انباشته و چند نفری ترازو به دست مشغول كشيدن و فروختن بودند. زوار عطش زده پس از خريدن چند منی هندوانه و غرغری زير لبی كه «اين بی‌انصاف‌ها هم فرصتی پيدا كرده اند، هندوانه را كه توی شهر می آوردند و يك من ده شاهی به التماس می فروختند و كسی نمی خريد اينجا، سرِ خيارستونش يك من يك قران می دهند آنهم با چه ناز و افاده اي» و سرانجام اگر خستگی رمقی برايشان باقی گذاشته بود – تك و توكی به طرف حرم می رفتند تا دور ضريح طوافی كنند و سلامی دهند.

كم كم تكرار صحنه‌ها هيجانش را در نظر من از دست داده و يك شبانه روز بی‌وقفه خوردن و گريستن و شاهد ضجه‌های خلايق بودن خسته‌ام كرده بود كه سر و كله خاك آلود آسيد مصطفی در دروازه زيارتگاه نمايان شد. آسيد مصطفای نازنين ما را همه هم ولايتي‌های من می شناسند و اغلبِ شما خوانندگانی كه با مطالعه‌ی پرت و پلاهای بنده وقتی و پولی تلف كرده ايد؛ و می دانيد كه در عين عوامی و بی‌سوادی، روضه خوان موثر نفسی بود و از آن مردان خدايی كه با دو راس الاغ مردنی‌اش روزها خاك كشی می كرد و به قصد لقمه نان حلال بی‌منتي، و شب‌ها را بر منبر می رفت و به ذكر مصايب جد بزرگوارش می پرداخت به قصد توشه آخرتي، بی‌قبول ديناری از صاحب مجلسي.

مقارن ظهور سر و كله خاك آلود آسيدمصطفی با نقش تعجبی كه ازدحام خلايق بر چهره چروكيده‌اش نشانده بود، عده‌ای صلواتی فرستادند و دور سيد را گرفتند تا خبر نظر كردگی مرا به اطلاعش برسانند. من از فاصله دور، از صدر صفه كنار حرم، تنها حركات سر و دست سيد را می ديدم، بی‌آنكه كلمه‌ای از حرف‌های او را بشنوم؛ كه ، فاصله زياد بود و انبوهی جمعيت غير قابل تصور.

ظاهرا سيد تمام روزش را در صحرای قبطيه مشغول خاك كشی بوده و اكنون به عادت همه روزه مقارن غروب آفتاب به طرف زيارتگاه آمده بود تا نمازش را در حرم مطهر بخواند، كه مواجه با اجتماع بی‌سابقه مردم شده و از سر و صدای اطرافيان به وقوع معجزه پی برده بود. مردم به حرمت سيادتش راه دادند و سيد با كمر نيمه خميده و سيمای آفتاب زده و عبای پاره پوره، بی‌اعتنا به سلام و صلوات مردم، در حالی كه به كمك دستان پينه بسته‌اش صف جمعيت را می شكافت، به طرف صفه‌ای كه محل جلوس بنده بود پيش آمد. آمد و آمد تا به لبه صفه رسيد. همانجا ايستاد و بی‌آنكه چون ديگران گريه و شيونی راه اندازد و قدمی جلوتر گذارد، صدايش را بلند كرد كه: «پدر و مادر اين بچه كجايند؟». ظاهرا اين سوال سيد باعث شد كه متوليان بعد از ساعتها به ياد صاحبِ بچه بيفتند و با اكراهی كه از خطوط صورتشان می باريد تسليم اين واقعيت شوند كه به هر حال اين «طفل معصومِ نظر كرده» پدر و مادری هم داشته است.

شعاع رحمت الهی بر گور سرد و خاموش كربلايی عبدالرزاق بتابد كه پيش آمد و با دستش اشاره‌ای به اطاقك عقب صفه كرد و با صدای خسته‌اش ناليد كه «توی آن سوراخی زندانی شده اند، متولي‌ها كار را از دست پدر و مادر بچه گرفته اند و دايه مهربانتر از مادراند». سيد با شنيدن اين جمله پايش را بلند كرد و بر سكوی جلو صفه نهاد و من بی‌اختيار چشمم به ملكی دهان گشاده صد وصله‌اش افتاد كه با همه وصله كاريها از پوشاندن پای او عاجز آمده بود. لحظه‌ای بعد كه پای ديگر سيد بلند شد و بر سكو قرار گرفت ذهن كودكانه من متوجه تقارن ناهماهنگ ملكی‌ها شد. سيد بالا آمد و در حالي كه نهيبی به جماعت نورسيده در صفه نشسته می زد و از آنان می خواست كه به شيون‌های خود خاتمه دهند، به طرف من آمد و دستش را دراز كرد و دست مرا كه محو تماشای وصله‌های آستينش شده بودم، گرفت و با يك تكان از دامن خاله هاجر بيرون كشيد و بی‌آنكه به اعتراض مشتاقان وقعی نهد، به طرف اطاقك ته صفه برد و چند نفری را كه توی اطاق دور پدر و مادرم را گرفته بودند بيرون راند و در را بست و كفش‌هايش را درآورد و روی گليم پاره‌ای كه زينت منحصر به فردِ اطاقك بود نشست و رو به پدرم كرد كه «آميرزا، مردم چه می گويند، قضيه چيست؟». و پدرم كه در بيست و چهار ساعت اخير مهر خاموشی بر لب نهاده و يا نگاه حيرت زده‌اش تماشاگر صحنه شده و از اينكه نقشه‌اش برای عزيمت سحرگاهی به سوی شهر با ممانعت متوليان بنده نقش بر آب شده بود دلگير می نمود، آهی كشيد كه «چه عرض كنم آسيدمصطفي، مردم ديوانه شده اند و اين بچه را هم ديوانه كرده اند، از ديشب تا حالا يك نفسه كارش گريه است. ديشب كه هجوم مردم را ديدم تصميم گرفتم نزديكي‌های سحر اهل و عيال را بردارم و برگردم سرِ خانه و زندگيمان، به صفر چاروادار هم خبر داده بودم كه آماده باشد، اما نمی دانم اين سيد نوميدونی و اين كل ميرزا نخودبريز و از همه بدتر آن ملاتوتی از كجا خبر شدند، آمدند و جلوم را گرفتند كه چرا مناع الخير شده اي، مگر دين و ايمانت كجا رفته». سيد ابروان انبوهش را تكانی داد و چين‌های افقی پيشانيش را درهم كشيد و نگاه نافذِ پرسشگرش را در چشمان من دوخت كه «خوب، ميرزو! گوساله سامری شده اي؟ بگو ببينم چرا ديشب گريه كردي؟». و من كه برای نخستين بار با چنين سوالی و چونان سوال‌گری مواجه شده بودم، زدم زير گريه كه «گلگلوم شكسته بود، می ترسيدم مادرم كتكم بزند، بخدا خودش شكسته بود، من نشكسته بودمش». با شنيدن اعتراف بی‌شيله پيله‌ی من، چين‌های پيشانی سيد تغيير جا داد و بر گونه‌های محاسن پوشش نشست و يك رديف دندان زرد و سياه نصفه نيمه از لای لبان داغمه بسته‌اش نمايان گشت و در حالی كه دستی بر سر من می كشيد خنده‌ای تحويل پدرم داد كه تازه آه راحتی كشيده و به ديوار پشت سرش تكيه داده بود. لحظه‌ای طولانی سكوتی سنگين برقرار شد. سپس، سيد از جايش برخاست، جلو صفه آمد و كلاه چركين لبه دارش را برداشت، عبای خاك آلودش را تكانی داد و شال سياه دور كمرش را باز كرد و بی‌هيچ نظم و دقتی دور سرش پيچيد و دست مرا گرفت و به طرف حرم برد. روی صفه جلو حرم ايستاد و به جماعتی كه بار ديگر با ديدن من هجوم آورده و می كوشيدند با لمس سر و گوشم دستشان را تبرك كنند، نهيبی زد كه «برويد عقب، صلواتی ختم كنيد». جمعيت عقب نشست و بانگ هماهنگ صلوات در فضای زيارتگاه پيچيد.

سيد بی‌هيچ خطبه‌ای و مقدمه‌ای صدايش را بلند كرد كه: «آهای مردم، خوب گوش‌هايتان را وا كنيد، به جدم قسم خيلی خريد». همهمه‌ای در ميان خلق پيچيد و از گوشه و كنار صحن زيارتگاه زمزمه‌های اعتراض در كار برخاستن بود كه سيد با نعره‌ای سيطره رخنه ناپذير خود را بر جمعيت ثابت كرد و در حالي كه با دست پينه بسته‌اش به طرف من اشاره می كرد، بر قدرت صدايش افزود كه «بله، خريد و خيلی خيلی هم خريد. جای آزر بت تراش و سامری گوساله ساز خالی كه بيايند و از شما سواری بگيرند. طفل معصومی را يك شبانه روز است منتر خودتان كرده ايد و از تفريح و بازی بازش داشته ايد، به بهانه اينكه پريشب گريه كرده است، كاری كه همه بچه‌ها در اين سن و سال می كنند و بايد بكنند، حيف كه عقلش نمی رسد تا حسابی سوار سرتان بشود و از گرده‌ی لاغرتان سواری بكشد. شما ديديد بچه‌ای گريه می كند، يك نفرتان عقلش نرسيد كه برود جلو و بپرسد: پسر جان! چرا گريه می كني؟ او را در بغل گرفتيد و حلوا حلوا كرديد و هزار و يك كشف و كرامت برايش قايل شديد، و در اين ميان سه چهار نفر كلاش حقه باز هم به اسم متولی پيدا شدند و پدر و مادر بچه را كنار زدند و به قضيه‌ای بدان سادگی چنان شاخ و برگی دادند كه نصف روزه خبرش به سعيد آباد رسيد و مردم كار و زندگيشان را ول كردند و مثل سيل به طرف زيارتگاه سرازير شدند. خوب، حالا خوب گوش‌هايتان را باز كنيد تا بفهميد علت گريه طفلك چه بوده». و در حالي كه با دست زمختش بازوی نيمه عريان مرا گرفته بود، رو به من كرد كه «ميرزو، به اين جماعت بگو كه ديشب چرا گريه كردي». من هاج و واج و وحشت زده در آستانه به هق هق افتادن بودم كه نهيب سيد تكانم داد و با شنيدن دستور مكررش در حالي كه با پشت دست چشمان به رطوبت نشسته‌ام را پاك می كردم و با زبانِ از لای لب بيرون زده آب دماغ سرازير شده‌ام را ليس می زدم، سكسكه كنان و هق هق زنان گفتم «گلگلو». نهيب خشم آلود سيد اوج گرفت كه «بلندتر بگو تا همه بشنوند، گلگلوت چی شده بود».

شايد چهار پنج دقيقه‌ای وقت تلف شد تا عبارتی چند كلمه‌ای از لای لبان من بيرون كشيده شود و خلايق پی برند كه گريه ديشب من نه ربطی به امامزاده علی داشته و نه بر اثر ظهور جمال مبارك امام رضا بوده، بلكه همه‌اش به علت در رفتن چرخ گلگلو بوده است و ترس از بازخواست مادر و ضربه‌های بيرحمانة نی قليان سيم پيچش.

هنوز اعترافم تمام نشده بود كه نگاه محبت از چشمان مردم زايل گشت و به جايش چشم غره‌های غضب نشست و خنده‌های تمسخر. زمزمه‌های اعتراض و انكاری در حال برخاستن بود و يكی دو نفری از گوشه و كنار صدايشان را بلند كرده بودند، اما سيد از كسانی نبود كه در مواردی چنين حساس ميدان را به مدعيان واگذارد. با ديدن زمينه‌ای آماده شروع به بهره گيری كرد كه:

«حالا گوش‌هايتان را خوب باز كنيد تا بگويم چرا عيسی مريدبان خواب نما شد و چرا به اين سرعت خوابش در شهر پيچيد و چرا دو سه تا از همكارهای بدبخت من كه خرجشان زياد است و همت كار كردن و از دسترنج خود نان خوردن از وجودشان رفته، به اين شايعه دامن زدند و شما مردم بيكار و بي‌عار سيرجان را به اينجا كشاندند».

و در حالي كه دستش را به طرف مزرعه سرسبز قبطيه دراز كرده بود، به سخنش ادامه داد:

«همه‌ی حقه‌ها زير سر اين صحرای قبطيه است و هندوانه كاری بی‌حساب و كتابش. اگر امسال مستاجر قبطيه هندوانه نكاشته بود و محصولش به اين فراوانی نبود و با كمبود الاغ برای حمل هندوانه‌ها به شهر مواجه نمی شد، محال بود عيسای مريدبان خواب نما بشود و محال بود ملاتوتی به تاييدش برخيزد و محال بود جمعيتی به اين زيادی شهر و خانه و زندگی و كار و كاسبی‌شان را رها كنند و يكباره به طرف زيارتگاه هجوم بياورند و هندوانه را از قرار يك من يك قران سر خيارستانش بخرند، همان هندوانه‌ای كه باری پنچ قران كرايه برمی داشت تا به شهر برسد و يك من ده شاهی بفروشند. بله، معجزه شده است اما نه برای شما بدبخت‌های خدازده، هر معجزه‌ای كه هست برای ارباب‌های قبطيه است. برای ما فقير بيچاره‌ها خبری نيست».

سيد با استفاده از سكوتی ناگهانی كه بر صحن لبريز از جمعيت سايه افكنده بود، آهی كشيد و با لحن دردآلود ناله مانندی گفت:

«من سيد اولاد پيغمبر با شصت و چهار پنج سال سنم بايد بيايم و توی اين آفتاب داغ از كله سحر تا تنگ غروب آفتاب بيل بزنم و خر بار كنم و خاك كشی كنم و بابت خرجی خودم و دو تا خرم شش قران مزد بگيرم و ارباب‌های قبطيه با يك بار هندوانه‌ای كه درِ خانه ملاتوتی فرستادند و دو تا بار گندمی كه به عيسای مريدبان دادند بايد از بركت حماقت شما مردم روزی صد تومان درآمد خالص خلص داشته باشند».

و بار ديگر صدايش اوج گرفت و تبديل به فرياد شد كه:

«آهای مردم! معجزه مخصوص پيغمبر خدا بود و دوازده امام، بس و والسلام. هر كس ديگر كه پيدا شود و ادعای معجزه بكند، اگر می خواهيد راحت زندگی كنيد صدايش را خفه كنيد. امروز اگر معجزه‌ای باشد توی دست‌های پينه بسته‌ی من و شماست».

سيد با ادای اين عبارت مكثی كرد و بار ديگر آهی كشيد و دستش به طرف دامن وصله دار قبای كرباسيش رفت تا دانه‌های درشت عرق را كه بر شقيقه هايش نشسته و قطره اشكی را كه از گوشه چشمانش به آب شيبِ رخسار غلطيده و در حال سرازير شدن بود، پاك كند كه ناگهان از آن گوشه صحن زيارتگاه صدای آشنايی برخاست:

«چه می گويی سيد جد به كمر زده، يعنی امامزاده علی معجزه نمی كند؟ مرتد فطري، تو از سگ نجس‌تري».

و اين ملاتوتی خودمان بود كه به شيوه‌ی هميشگی جوش حسينی‌اش گرفته و در حالی كه شال سبز دور كمرش را گشود و بر دوش افكنده بود، كف ريزان و اشتلم كنان پيش می آمد و توی سرِ خودش می زد و خطاب به جمعيت حيرت زده می گفت: «آهای مردم، آهای ايهاالناس! چرا ماست توی دهنتان مايه زده است؟ چرا نمی ريزيد اين ناسيد جد به كمر زده را تكه تكه كنيد؟ روز قيامت، روز پنجاه هزار سال، سر پل صراط جواب فاطمه زهرا را چه می دهيد؟ جواب اين بزرگواری را كه اينجا خوابيده است و در حضورش كفر كافرين می گويند چه می دهيد؟».

ملا توتی جلو می آمد و كف می ريخت و با نگاه ياری طلبش از مردم استمداد می كرد، اما مردم همچنان ساكت مانده بودند و مردد، كه صدای سيد نوميدونی از گوشه صفه ديگری در فضا پيچيد كه: «ايها الناس! آهای ملت بی‌غيرت سيرجون! اين ناسيد خدانشناس داره كفر كافرين ميگه و شما واستادين نگاهش می كنين؟ اين سيد هرهری مذهب سگ بابی منكر معجزه شده، ميگه پير و پيغمبری نيست، ابلفرض للعباسی نيست، خدايی نيست، قرآنی نيست، آنوقت شما مثل بره سرتونه انداختين پايين؟ ميگه امام رضا به ديدن امامزاده علی نيامده است».

و در حاليكه كف می ريخت رويش را به طرف سيد كرد و نعره زد كه:

«سيد جد به كمر زده! چطور من با اين پای لنگم، تو با آن قوز نكبت هفت منی ات می تونيم به زيارت امامزاده علی بياييم و امام رضا، پسر موسی بن جعفر، ضامن آهو نمی تونه از مشهد تا سيرجون بيايه؟‌ای لعنت خدا به همان شيری كه خوردي، با شمر و سنان بن جوشن محشور بشی مردكه هرهری مذهب؛ طفل معصوم نظر كرده امام رضا را بردی توی اطاق و حرف توی دهنش گذاشتی كه جدت به كمرت بزنه».

ظاهرا شيوة استدلال سيد نوميدونی در حال اثر گذاشتن بود و جمعيت حيرت زده در آستانه خروشيدن كه بار ديگر صدای خسته سيد در صحن زيارتگاه پيچيد كه: «مردم! اما رضا از پسر عمويش جدا نيست كه بخواهد به ديدنش برود، اين ديد و بازديدها مخصوص ما مردم حسابگر است، چه نسبت خاك را با عالم پاك» و سپس در حالي كه نگاهش را به طرف زاويه‌ای از صحن زيارتگاه متوجه كرده بود فرياد زد:

«مشدی ابو تراب! به جده‌ام فاطمه زهرا فردای قيامت سر پل صراط دامنت را می گيرم اگر آنچه پريشب برای من تعريف كردی برای اين فلك زده‌های خوشباور تعريف نكني. بگو، بله برای اينها بگو كه چطور شب قبل از خواب نما شدن عيسی مريدبان اربابت به سراغش فرستاده بود، بگو چطوری با دو تا بار گندم اين مرد بدبختِ خسر الدنيا و الآخره را فريب دادی و خوابنمايش كردي، بگو اگر اين سيل جمعيت از شهر راه نمی افتادند و به زيارت نمی آمدند خروارها هندوانه اربابت روی زمين می ماند و می پوسيد، بگو چرا اربابت دو روز پيش از خوابنما شدن مشدی عيسی به رعيت‌هايش دستور داده بود هندوانه‌ها را به شهر نفرستند و بياورند جلو زيارتگاه خرمن كنند؟».

كلام سيد ادامه داشت و مشدی ابوتراب چون گنه كاران سرش را پايين انداخته بود كه از دم دروازه زيارتگاه صدای عيسای مريدبان سرهای خلايق را به چرخش واداشت. بله اين مشدی عيسی بود كه اشك می ريخت و فرياد می زد كه «مردم! حق با آسيد مصطفی است،‌ای مرده شور دو تا بار گندم ارباب را ببرد كه باعث شد من دين و ايمانم را بفروشم. مردم، به آبروی همين بزرگواری كه آنجا، توی حرم خوابيده قسم كه قصه خوابنما شدن من از سر تا پايش دروغ بود، من طاقت صحرای محشر و فردای قيامت را ندارم، گول‌تان زده ام، همينجا بريزيد و تكه تكه‌ام كنيد».

اما مردم كج سليقه بجای مجازات عيسای دروغگو، بی‌هيچ تحريك و اشاره اي، دو دسته شدند، دسته‌ای به طرف هندوانه‌های بر زمين خرمن شده هجوم بردند، و دسته‌ای چون سيل بلا به سمت صحرای سرسبز قبطيه سرازير گشتند. هنوز سايه‌های سنگين شب، آفاق دشت گسترده را نپوشانده بود كه اثری نه از توده‌های هندوانه باقی بود و نه از خيارستان صد هكتاری قبطيه.

خوب، می دانم كه می خواهيد بپرسيد اين همه روده درازی چه ربطی به سخن ناشر كتابت داشت و كميابی
و گرانی كاغذ؟ عجب از عقل شما؛ فكرش را بكنيد، اگر آن روز آسيدمصطفايی از راه نرسيده بود و مرا وادار به اعترافی ابلهانه و زيان خيز نكرده و بساط تقدس فروشی و نظر كردگي‌ام را برهم نزده بود، امروز چونين وضع و حالی داشتم كه مجبور باشم طعنه‌های دلازار ناشر كتابم را تحمل كنم و ناشر كج سليقه آثارم مجبور باشد كاغذ بندی دو هزار و پانصد تومان بخرد؟ اگر سيد لجباز، بجای آنكه آبرويم را ببرد و هاله‌ی تقدس را از دور سرم بردارد، مثل ملاتوتی و سيد نوميدونی در سايه علمم سينه زده بود، امروز كمترين بندگان آستانم با يك تلفن صدها تن كاغذِ بندی صد و نود تومان می گرفتند و به ديگران می فروختند و در هر بندی دو هزار و سيصد و ده تومان خالص فايده می بردند و اين درآمد باد آورده را صرف بهبود زندگی صيغه‌های متعددشان می كردند. جمعی به نوايی می رسيدند ؛ و من نيز هم.
علی اکبر سعیدی سیرجانی
(۱۳۱۰ – ۱۳۷۳)

منبع