دی ۰۲، ۱۳۹۲

دیگر تعجب نمی‌کنم


مشت‌هایت را که به سینه‌ی آسمان کوبیدی
اعتمادم از تمام دیوارها سلب شد
آن‌قدر که فکر کردم بعد ازین
دیگر هیچ‌کس پشت هیچ دیواری پنهان نخواهد شد
- اما هوا که گرم باشد
احتمالاً دیوارها سایه‌ی خنکی دارند! -

مشت‌ها
بهتر از همه می‌دانستند؛
هر دستی می‌تواند تفنگی را پر کند
ماشه‌ای را بکشد
و هر انگشتی می‌تواند اشاره‌ی محسوسی باشد
به هرکه کنار دیوار ایستاده است
 هرچه باشد مشت‌ها
هم‌جنس‌های خودشان را که بهتر از ما می‌شناسند!

همین است
که دیگر تعجب نمی‌کنم
اگر انگشت‌هایت بند کفش‌های تو را
در پاگرد خانه‌ات که می‌بندند
در زندان باز کنند
یا مشت‌هایت آن را که دیروز کشته‌اند
امروز با «زنده باد» یش جان دوباره ببخشند
راستش را بخواهی
دیگر به دست‌های تو هم اعتمادی ندارم
به هیچ کس و هیچ چیز اعتمادی ندارم
آن‌قدر که فکر می‌کنم هر که ایستاده است
لابد پایی برای دویدن ندارد
یا آن‌که می‌دود
پاهایش را
حتماً از پای جوخه‌ی اعدام دزدیده است.

لیلا کردبچه