آبان ۱۶، ۱۳۹۲

تنها خاطره است و دیگر هیچ


خاطره‌ها نمی‌میرند، هیچ‌وقت نمی‌میرند، گوشه‌ای، کناری، جایی منتظر می‌مانند و درست وقتی که حواسَت نیست، و فکر می‌کنی داری قدم می‌زنی، فکر می‌کنی داری ویترین‌ها را تماشا می‌کنی، فکر می‌کنی داری چای می‌نوشی، سریال می‌بینی، کتاب می‌خوانی، سراغتمی‌آیند و وقتی به خودت می‌آیی، می‌بینی دور میدانی، چندین‌بار چرخیده‌ای، می‌بینی پشتِ ویترینِ مغازه‌ای، آن‌قدر ایستاده‌ای که کرکره را پایین کشیده‌اند، می‌بینی چای سرد شده، حجمی از آن بخار شده و دایره‌ای قهوه‌ای، نیم سانت بالاتر از چایِ داخلِ فنجان، نقش بسته است، می‌بینی صفحۀ تلویزیون را راه‌راه‌های عمودیِ رنگی پوشانده‌اند و صدای صوتی ممتد در خانه پیچیده است، می‌بینی چند ساعتِ پیش، صفحۀ ۲۶ «عقاید یک دلقک» بوده‌ای، و هنوز صفحۀ ۲۶ «عقاید یک دلقک» هستی. بعد فکر می‌کنی باید از «چشم‌هایش» می‌نوشتی، تا نویسنده‌ای «بزرگ» شوی و مردم از تماشای رنج‌هایت لذت ببرند، درست مثلِ دلقکِ غمگینی که تنها برای خنداندن آمده است، حتی اگر قطره‌های درشتِ اشک، گریمِ خنده‌اش را شُرّه داده باشند.
می‌دانی دوست من!؟
من فکر می‌کنم شاعران و نویسندگان هیچ‌کاره‌اند، هیچ‌کاره!
این خاطرات‌اند که می‌آیند، می‌مانند، می‌نویسند، می‌خندانند، می‌گریانند و درست تا پیش از آنکه کسی ملافه را تا چشم‌هایمان بالا بکشد، دور و برمان پرسه می‌زنند!

لیلا کرد بچه