دردهای من
جامه نيستند
تا ز تن درآورم
«چامه وچكامه» نيستند
تا به «رشته سخن» درآورم
نعره نيستند
تا ز«نای جان» برآورم
دردهای من
گرچه مثل دردهای مردم زمانه نيست
درد مردم زمانه است
مردمی كه چين پوستشان
مردمی كه رنگ روی آستينشان
مردمی كه نامهايشان
جلد كهنه ی شناسنامه هايشان
درد می كند
من ولی... تمام استخوان بودنم
دردمی كند
انحنای روح من...
شانه های خسته ی غرورمن
تكيه گاه بی پناهی دلم... شكسته است
كتف گريه های بی بهانه ام
...زخم خورده است
دردهای پوستی كجا؟
درد دوستی كجا......؟
اين سماجت عجيب
پافشاری شگفت دردهاست
دردهای آشنا
دردهای بومی غريب
دردهای خانگی
دردهای كهنه لجوج
اولين قلم
حرف حرف درد را
دردلم نوشته است
دست سرنوشت
خون درد را
باگلم سرشته است
پس چگونه سرنوشت ناگزير خويش رارهاكنم؟
درد
رنگ وبوی غنچه دل است
پس چگونه من
رنگ و بوی غنچه را زبرگ های تو به توی آن
جداكنم؟
درد، حرف نيست
درد، نام ديگرمن است...
من چگونه خويش را صدا كنم ؟!
دكتر قيصر امين پور