هیچ گاه نخواسته ام انسان دیگری باشم
هیچ گاه به اسب سیاهی كه در باغ همسایه می چرد
رشك نبرده ام
یا به سینه سرخ كوچكی كه
بوی بهار را در باغ می پراكند
حسودی نكرده ام
هیچ گاه نگفته ام
كه كاش گل سرخی بودم
و سهراب شاعر كویر
كنار من می نشست
و شعر می سرود
یا فرهاد كوهكن
به یاد رویای شیرین
در آب می افكند
ودست تكان می داد
هیچ گاه نخواسته ام
انسان دیگری باشم
یا پرنده ای یا گل سرخی
من همینم كه می بینید
با باران های بعد از ظهر عاشق می شوم
با آفتاب صبح می خندم
دلتنگ كه می شوم
شعر های سهراب را ورق می زنم
بعضی وقتها هم هنگام غروب
به سرم می زند قایقش را بردارم
بروم پشت دریاها
و كنارخلوت سبز درخت هایش دراز بكشم.
صفا صفایی