آنکه این ذلت از قضا داند
ریشۀ درد را کجا داند؟
ریشۀ درد، بسته در جهل است
به قضا باز بستنش سهل است
گر به دست تو بند و زنجیر است
شِکوه بهرِ چهات ز تقدیر است؟
آن دلی را که از خِرَد کندی
خوش به تقدیرش از چه میبندی؟
به رهی گر دراوفتی به چَهی
بیگمان نیست چاه را گنهی
گر تو خواهیش یا نمیخواهی ش
چاه را عیب نیست در چاهی ش
راه، راه است و چاه، چاه بود
عیب اگر هست، در نگاه بود
بر نیفروزی ار چراغ به راه
لاجرم واژگون شوی در چاه
شب اگر ماند و چشم باز نبود
دستِ تقدیر چاره ساز نبود
نیک و بد، آنچه میرود بر ما
مبداء و مظهرش بود در ما
توکه حنظل به باغ، کِشت دهی
از چه نسبت به سرنوشت دهی؟
گر تو را راهبر خِرَد گردد
راهِ رهزن، سوی تو سدّ گردد
رهزنت ره زند ز جانب جهل
شد ز جهل تو کار رهزن سهل
گر به حکم تو، عقل داور بُوَد
سرنوشت از تو ناتوان تر بود
سرنوشت تو را شکیب و شتاب
درکف توست هردوان، دریاب!
م. سحر