آبان ۱۳، ۱۳۹۲

باران مگو، بباران


آیا چه دیدی آن شب در قتلگاه یاران؟
 چشم درشت خونین،ای ماه سوگواران!

از خاک بر جبینت خورشیدها شَتک زد
آندم که داد ظلمت فرمان تیر باران

رعنا و ایستاده،جان ها به کف نهاده،
رفتند و مانده بر جا ما خیل شرمساران

ای یار،ای نگارین!پا تا سر تو خونین!
ای خوش ترین طلیعه از صبح شب شماران!

داغ تو ماندگار است،چندانکه یادگار است،
از خون هزار لاله بر بیرق بهاران

یادت اگرچه خاموش،کی می شود فراموش؟
نامت کتیبه ای شد بر سنگ روزگاران

هر عاشقی که جان داد،در باغ سروی افتاد،
برخاک و سرخ تر شد خوناب جوی باران

سهلش مگیر چونین،این سیب های خونین
هر یک سری بریده است بر دار شاخساران

باران فرو نشسته است اما هنوز در باغ
خون چکه چکه ریزد ازپنچه ی چناران

باران خون و خنجر،گفتی و شد مکرر
شاعر خموش دیگر! (باران مگو، بباران!)

حسین منزوی