آبان ۱۷، ۱۳۹۲

"آلبرت انیشتن" و آخرین عشق او


آلبرت انیشتن که خود به تاثیر پذیری و یادگیری از فیزیکدانان و ستاره شناسان نابغه ایرانی‌ مانند خیام، خوارزمی و دیگران اعتراف کرده است، و چون سیاست غربی‌ها بر این است که هر چه مربوط به ایران و ایرانی‌ میشود به اسلام نسبت دهند و بنابر این تمامی دانشمندان و نوابغ ایرانی‌ به عنوان دانشمندان اسلامی به دنیا و همچنین انیشتن معرفی‌ شده اند، و او بی‌خبر از این مطلب فکر میکرد هر آخوند دوزاری یک فیزیکدان و منجم است و به همین دلیل یک بار سعی‌ کرد با یکی‌ دو آلت الله شیعه که در خریّت نابغه اند ارتباط برگزار کند که در همان لحظات اول متوجه عمق جهالت آنها شد و از کرده پشیمان گشت و بگذریم که همین چند لحظه برای قرن‌ها تاریخ آخوندی بس است و انگلیس‌ها با این نمایش ده‌‌‌ ها سال آخوند ضدّ ایرانی‌ را بر جان و مال ایرانی‌‌ها حاکم کردند. بهر حال "آلبرت انیشتن" که در غیاب نوابغ فیزیک ایران، به پدر علم فیزیک جهان شناخته میشود در سن ۵۶ سالگی به تحولی تازه در زندگی خود دست یافت. او دریچه‌های قلب خود را برای عشق گشود. 

فاتح این قلب، زن زیبایی با نام "مارگاریتا" بود. خانم مارگاریتا، همسر مجسمه ساز مشهور شوروی "سرگی کانیونکوف" بود. این داستان عاشقانه تنها مدتی پیش و زمانی که لوازم شخصی خاندان "کانیونکوف ها" در حراجی آثار هنری و عطیقه ی "سادبیز" به فروش می رفت، آشکار شد. در میان مدارک به فروش رفته می توان به چند نامه اشاره نمود که آلبرت انیشتن به معشوقه ی خود در مسکو فرستاده بود.


خانم مارگاریتا کانیونکوا (پیش از ازدواج وارانسوا) اختلاف سنی زیادی با همسر خود داشت. آنها در سال ۱۹۲۲ با یکدیگر ازدواج کرده و پس از گذشت یک سال، برای حضور در نمایشگاه هنرهای روسیه و شوروی به آمریکا سفر کردند. به نظر می رسید که آنها تنها چند ماه در آمریکا خواهند ماند ولی این چند ماه به ۲۲ سال تبدیل شد. چرا؟ آیا آنان وطن فروش بودند؟

زمانی که زوج کانیونکوا در سال ۱۹۴۵ به شوروی بازگشتند، ژوزف استالین رهبر شوروی دستور داد تا یک کشتی اختصاصی در اختیار آنها گذاشته شود. بدین ترتیب آقای کانیونکوا توانست تمامی آثار و شاهکارهای هنری خود را که در طول مدت ۲۲ سال در آمریکا خلق نموده بود، به وطن بازگرداند. در مسکو به آنها یک خانه بزرگ و یک کارگاه با تمام امکانات و تجهیزات اعطا شد. این نوع استقبال بیشتر به استقبال از بازگشت مامورین اطلاعاتی پس از انجام موفقیت آمیز عملیات سنگین جاسوسی شباهت داشت. بر اساس گفته‌های آقای "پاول سوداپلاتوف" از فرماندهان پیشین وزارت اطلاعات شوروی ، آقا و خانم کانیونکوا در اصل از مامورین اطلاعاتی شوروی بوده اند. با این تفاسیر هیچگونه مدرکی که بتواند صحت این گفته را تائید و یا تکذیب کند، تا به امروز در اختیار نمی باشد.

داستان یک عشق

خانم مارگاریتا در دوران جوانی خود با اشخاص مهم و مشهور زیادی رابطه ی دوستی داشت. در میان این افراد می توان به آقای راخمانینوف (موسیقی دان)، شالیاپین (خواننده)، بروبل (نقاش) ودیگر افراد سرشناس آن زمان اشاره نمود. وی پس از ورود به ایالات متحده، اقدام به خرید بهترین، زیباترین و گرانبهاترین لباس‌ها و جواهرات نمود. بدین ترتیب که مروارید روسی در میان زنان آمریکا از همه لحاظ زیباتر بوده و به همین دلیل نیز می توانست براحتی در قلب مقامات بلندپایه و پرقدرت آمریکا نفوذ کند.

آغاز داستان

به آقای سرگی کانیونکوا در سال ۱۹۳۵ میلادی سفارش ساخت تندیس نیم تنه ی انیشتین داده شد و بدین ترتیب بود نخستین دیدار میان انیشتن و مارگاریتا اتفاق افتاد. خانم مارگاریتا درباره ی اولین دیدار خود با انیشتین می گوید:

"او برای ژست گرفتن به کارگاه ما آمده بود. او فردی بسیار فروتن و کم حرف بود. همچنین گاهی با شوخی می گفت که به خاطر موهای سرش که همیشه در هوا معلق هستند، مشهور شده است."

از همان لحظه بود که انیشتن قلب خود را پیش مارگاریتا جای گذاشت. از آن روز بود که قرار ملاقات‌های عاشقانه میان آن دو آغاز شد.

روزی آلبرت از دکتر خانوادگی کانیونکوف‌ها درخواست نمود تا وانمود کند که مارگاریتا به سختی بیمار است و سرگی را راضی کند تا همسرش را برای درمان به فلان آسایشگاه بفرستد. سرانجام سرگی راضی شد تا همسرش را برای درمان به آسایشگاه چشمه‌های معدنی بفرستد. جالب است که آلبرت انیشتن در مقابل دروازه‌های این آسایشگاه به انتظار مارگاریتا نشسته بود. این ۲ عاشق روزهای فراموش نشدنی را با یکدیگر سپری نمودند.

رابطه ی عاشقانه ی میان انیشتن و مارگاریتا به گوش بسیاری رسیده بود ولی شوهر بی‌نوا آخرین کسی بود که متوجه این قضیه می شد. او سالها بود که حتی فکر نمی کرد که چنین چیزی امکان پذیر باشد. ولی حتی وقتی همه چیز برای او روشن شد، دیگر هیچ چیز جلودار روابط عمیق عاطفی میان آلبرت و مارگاریتا نبود. مارگاریتا زنی استقلال طلب بود و همواره کاری را که تنها خودش صلاح می دانست انجام می داد. مجسمه ساز افسرده، چاره‌ای جز پذیرفتن این موضوع نداشت. اگر حرف‌های فرمانده ی وزارت اطلاعات شوروی درست بوده باشد، می توان چنین پنداشت که مارگاریتا به شوهرش گفته بود: "روابط و اطلاعات دریافتی از سوی انیشتن برای شوروی بسیار حائز اهمیت است." در هرصورت این موضوع در رده ی حفاظتی فوق محرمانه قرار دارد و حقیقت پنهان شده است. همچنین بعید به نظر می رسد که صحبت‌های مارگاریتا توانسته بود سرگی را قانع کند.

زوج روسی سرانجام در سال ۱۹۴۵ میلادی به وطن بازگشتند. انیشتن پیش از سفر مارگاریتا به شوروی، به وی یک ساعت از جنس طلای ناب هدیه داد. این ساعت طلایی به همراه اشیاء عطیقه ی خانواده ی کانیونکوف‌ها درست پس از گذشت ۵۰ سال، در حراجی "سادبیز" به فروش رفت.

انیشتن تا آخرین لحظات عمرش نتوانست به فرد دیگری جز مارگاریتا فکر کند. او در یکی از نامه‌هایش در سال ۱۹۴۶خطاب به معشوقه‌اش می نویسد:

"آه مارگاریتای عزیز و دوست داشتنی من. اکنون نشسته‌ام و با پیپی که تو به من هدیه دادی نامه می نویسم. شبها هم به یاد تو با مدادی که از تو به یادگاری گرفته ام، خاطراتمان را مرور می کنم."

"دیگر بانوان این عالم هستی سراغی از من نمی گیرند و من هراسی ندارم."

انیشتن در نامه‌ای دیگر با ناله و شکایت می نویسد:

"لانه ی عشق ما به فرسنگ‌ها دور پرتاب شده است."

این نامه نگاری‌ها تا ۱۰ سال ادامه داشتند تا این که در بهار سال ۱۹۵۵ میلادی، آلبرت انیشتن چشم از جهان فروبست.

پایان داستان

سپس در سال ۱۹۷۱ میلادی، سرگی نیز این جهان را بدرود گفت و مارگاریتای بیمار و رنجور، تنها ماند. افسانه ی زیبایی‌های کسی که دل تمامی مردان مشهور زمان خودش را فریب می داد نیز سرانجام در سال ۱۹۸۰ و در فراموشی و تنهایی کامل چشم از جهان فروبست.