در یكی از غروبهای غم انگیز تابستان هفتاد و هشت از كنار باغی می گذشتم كه درخت آلویی در آن به بار نشسته بود. شكارچی جوانی را دیدم كه بر شاخهای نشسته بود.
به او گفتم: اینجا چه میكنی ؟
و او پاسخ داد: كه گراز پیری هر شب با تولههایش به اینجا می آید میخواهم كه او را بكشم!
پرسیدم: آخر برای چه ؟؟
و او به من گفت: كه شبها قروچ قروچ دندانهایش خواب مرا آشفته میكند!!
گفتم: پس بچههایش چه می شوند ؟؟؟
او به من گفت: كه نگران نباشم بچههایش بدون مادر زیاد زنده نخواهند ماند و خواهند مرد!!!
دقایقی بعد صدای تیری شنیدم...
برگشتم...
شكارچی را دیدم كه شلیك كرده بود و می خندید!!!!
گراز پیر به بچههایش نگاه می كرد و آخرین نفسهایش را می كشید...
لحظاتی بعد گراز پیر مرده بود و من دیدم كه بچههایش آخرین قطرههای شیر را از پستان مادر مردهشان می مكیدند…..
به فكر فرو رفتم و گفتم: كه ای كاش انسان پای بر هستی نمی گذاشت و زندگی و دنیا بدون انسان بسی زیباتر بود.
صفا صفایی