آبان ۱۷، ۱۳۹۲

انسان دشمن خدا


در یكی از غروب‌های غم انگیز تابستان هفتاد و هشت از كنار باغی می گذشتم كه درخت آلویی در آن به بار نشسته بود. شكارچی جوانی را دیدم كه بر شاخه‌ای نشسته بود.

به او گفتم: اینجا چه میكنی ؟

و او پاسخ داد: كه گراز پیری هر شب با توله‌هایش به اینجا می آید میخواهم كه او را بكشم!

پرسیدم: آخر برای چه ؟؟

و او به من گفت: كه شبها قروچ قروچ دندانهایش خواب مرا آشفته میكند!!

گفتم: پس بچه‌هایش چه می شوند ؟؟؟

او به من گفت: كه نگران نباشم بچه‌هایش بدون مادر زیاد زنده نخواهند ماند و خواهند مرد!!!

دقایقی بعد صدای تیری شنیدم...

برگشتم...

شكارچی را دیدم كه شلیك كرده بود و می خندید!!!!

گراز پیر به بچه‌هایش نگاه می كرد و آخرین نفس‌هایش را می كشید...

لحظاتی بعد گراز پیر مرده بود و من دیدم كه بچه‌هایش آخرین قطره‌های شیر را از پستان مادر مرده‌شان می مكیدند…..

به فكر فرو رفتم و گفتم: كه‌ ای كاش انسان پای بر هستی نمی گذاشت و زندگی و دنیا بدون انسان بسی زیباتر بود.

صفا صفایی