مهر ۱۶، ۱۳۹۲

این سیب که ناچیده به دامان تو افتاد

من با غزلی قانعم و با غزلی شاد
تا باد ز دنیای شما قسمتم این باد


ویرانه نشینم من و بیت غزلم را
هرگز نفروشم به دو صد خانه ی آباد


من حسرت پرواز ندارم به دل آری
در من قفسی هست که می خواهدم آزاد


ای بال تخیل ببر آنجا غزلم را
کش مردم آزاده بگویند مریزاد


من شاعرم و روز و شبم فرق ندارد
آرام چه می جویی از این زاده ی اضداد ؟


می خواهم از این پس همه از عشق بگویم
یک عمر عبث داد زدم بر سر بیداد


مگذار که دندانزده ی غم شود ای دوست
این سیب که ناچیده به دامان تو افتاد!

محمد علی بهمنی