آن عاشقان شرزه كه با شب نزيستند
رفتند و شهر خفته ندانست كيستند
فريادشان تموج شط حيات بود
چون آذرخش در سخن خويش زيستند
مرغان پر گشوده ی طوفان كه روز مرگ
دريا و موج و صخره بر ايشان گريستند
هر صبح و شب به غارت طوفان روند و باز
باز آخرين شقايق اين باغ نيستند...
محمد رضا شفيعی کدکنی