خرداد ۰۶، ۱۳۹۲

تا دم پنجره‌ها راهی‌ نيست

من نه عاشق بودم
و نه محتاج نگاهی‌ که بلغزد بر من
من خودم بودم و يک حس غريب
که به صد عشق و هوس می‌‌ارزيد

من خودم بودم دستی‌ که صداقت ميکاشت
گر چه در حسرت گندم پوسيد

من خودم بودم هر پنجره ای
که به سرسبزترين نقطه بودن وا بود
و خدا ميداند بی‌ کسی‌ از ته دلبستگی‌ام پيدا بود

من نه عاشق بودم
و نه دلداده به گیسوی بلند
و نه آلوده به افکار پليد
من به دنبال نگاهی‌ بودم
که مرا از پس دیوانگی‌ام ميفهميد

آرزويم اين بود
دور اما چه قشنگ
که روم تا در دروازه نور
تا شوم چيره به شفافی صبح
به خودم می‌‌گفتم
تا دم پنجره‌ها راهی‌ نيست

من نمی‌‌دانستم
که چه جرمی‌ دارد
دست‌هایی‌ که تهی ست
و چرا بوی تعفن دارد
گل پیری که به گلخانه نرست

روزگاريست غريب
تازگی ميگويند
که چه عیبی دارد
که سگی‌ چاق رود لای برنج

من چه خوشبين بودم
همه‌اش رويا بود
و خدا می‌‌داند
سادگی‌ از ته دلبستگی‌ام پيدا بود.

جبران خليل جبران