تا لب دجله به معشوقه رسید
نشده از گل رویش سیراب
که فلک دسته گلی داد باب
نازنین چشم بشط دوخته بود
فارغ از عاشق دل سوخته بود
گفت وه وه چه گل رعنا ئیست
لایق دست چو من زیبائیست
زین سخن عاشق معشوقه پرست
جست در آب چو ماهی از شست
خوانده بود این مثل آنمایهء ناز
که نکویی کن و در آب انداز
باری آن عاشق بیچاره چو بط
دل بدریا زد و افتاد بشط
دید آبیست فراوان ودرست
بنشاط آمد ودست از جان شست
دست وپایی زد و گل را بربود
سوی دلدارش پر تاب نمود
گفت کای آفت جان سنبل تو
ما که رفتیم بگیر این گل تو
بکنش زیب سر ای دلبر من
یاد آبی که گذشت از سر من
جز برای دل من بوش مکن
عاشق خویش فراموش مکن
خود ندانست مگر عاشق ما
که ز خوبان نتوان جست وفا
عاشقان را همه گر آب برد
خوبرویان همه را خواب برد
ایرج میرزا.