فروردین ۳۰، ۱۳۹۲

برای همدردی با هم میهنان سوگوار و آسیب دیده


تو ای طبلِ تهی رفتار
به کدام قُلّۀ افتخار
رسیده آسوده وُ سرمست خفته ای
که چون خوابگردان
به فتحِ جهان
از گوشه ای به خرپُشته ای خزیده راه می بُری
بر بامِ گمان می شوی وُ در گسترۀ آسمان
به جستجوی موهوم گم می گردی
و چون طلب کارِ پُر آز باز آیی
از دستانِ بی عاطفه تازیانه ای
و از کلامِ موهوم آتشین دشنه ای می سازی
تا بر گُردۀ زندگی فرو کوبی


کدام تجلّیِ ذات
در ذراتِ پرتوِ تو می تپد به فراغت
این تجلّیِ جنون وُ هالۀ وهم ست
که گرداگردِ کَلّۀ پوک در تلؤلؤست
این خرقۀ فخر وُ خیال
بر گندابِ درون وُ بیرونت زار می زند


ارباب وُ دژخیم؛ سارقانِ قدیس
در لخته لختۀ تاریخ تکثیر می شوند وُ در پردیس


آسمان بگذار
بر زمین نگر
که چگونه جغرافیای جانِ انسان
جَویده وُ حراج می شود به بازار
تا در پس خورده هایی که دور می ریزی
موش ها وُ انسان ها به یکسان
بر سفرۀ صدقه وُ عصمت
تو را دعا کنند وُ به سجده رَوَند
مجیز گویند وُ کُرنش بَرَند به تندیس
و از تو بسازند یکی تمثالِ بی مثال
و از عطای تو، اطاعت بیاموزند
تا تو همچنان انبانِ باد وُ نان بمانی
تا بترسند از مترسکِ معصیت

آسمان بگذار
بر زمین نگر
که چگونه آدمیان، بردگان گرفتار
در زیرِ آوارِ آهِ خویشتن
هبا می شوند وُ بی آشیان
ای سیاه تر ز مصیبت

آسمان بگذار
بر زمین نگر
قبلۀ عالم؛ عالی جنابِ جنت مکان
ای که از دسترنجِ آدمی جهنمی ساخته ای
وز هستی اش که ترانۀ تُردیست؛ ویرانه ای

آسمان بگذار
بر زمین نگر
به استخوان سوختگان وُ شکسته دلان
به برهنگان وُ گرسنگانِ بی فصل
که انباشته اند خشمِ خویش را در مُشت ها
در چین وُ چروکِ پیشانیِ درخشانشان
کز پسِ صاعقۀ عصیان
مغرور وُ تندبار می بارند
همچو یکی برآمده رگبار
کآخر زیر وُ زِبَر کُنَد این ظلمت آبادِ نکبت

رضا بی شتاب