فرو میریزدش بر سر، هر آنچه مانده بود آباد
دلش از درد میجوشد، زمین، درمانده از بیداد
تلی از مرگ میبالد، کسی آهسته مینالد
و میبلعد صدایش را، به نعره، دیوی از بیداد
و پژواکی است دردآلود، از آیینی گنه اندود
که دزدیده است ایمان را به نام میهنی آزاد
صدای ضجهی مادر، در عمق رنج میمیرد
پدر در بهت میماند، اگر چه غرقه در فریاد
نگاه مات کودک در میان اشک میلرزد
و در گوشش نمیپیچد صدایی جز غریو باد
چه شد آن خانهی خشتی، رطب بر سفره بود و نان
و بوی فقر زیبا بود، چو مادر لقمهای میداد!
چه سرمایی است در جانش، کجا آید به درمانش
سیه منوال تزویر و سیاهی لشگر امداد؟
هزاران نخل خفتند و دو چندان گور روییدند
قنات از آب خالی شد و هستی زیر پا افتاد
نمایان تا که شد زشتی، ورای خانهی خشتی
فرو بلعید شهری را، زمین درمانده از بیداد
ویدا فرهودی