فروردین ۱۲، ۱۳۹۲

خاك را از ياد بردی

گفته بود پيش از اين‌ها: دوستی ماند به گل
دوستان را هر سخن، هركار، بذر افشاندن است
در ضمير يكدگر
باغ گل روياندن است

گفته بودم: آب و خورشيد و نسيمش مهر هست
باغبانش، رنج تا گل بردمد
گفته بودم گر به بار آيد درست
زندگی را چون بهشت
تازه، عطرافشان و گل‌باران كند

گفته بودم، ليك، با من كس نگفت
خاك را از ياد بردی! خاك را
لاجرم يك عمر سوزاندی دريغ
بذرهای آرزويی پاك را

آب و خورشيد و نسيم و مهر را
زانچه می بايست افزون داشتم
شوربختی بين كه با آن شوق و رنج
« در زمين شوره سنبل» كاشتم!
- گل؟
چه جای گل، گياهی برنخاست
در پی صد بار بذرافشانيی ام
باغ من، اينك بيابان است و بس
وندر آن من مانده با حيرانی ام!

پوزشم را می پذيری،
بی گمان
عشق با اين اشك‌ها، بيگانه نيست
دوستی بذری ست، اما هر دلی
درخور پروردن اين دانه نيست.


شعر "پوزش" از مجموعه "از دریچه ماه" ، فریدون مشیری