دی ۰۳، ۱۳۹۱

اوست گرفته شهر دل ، من بکجا سفر برم؟


آمده​ام که سر نهم عشق ترا بسر برم
ور تو بگوییم که نی
نی شکنم شکر برم

آمده​ام چو عقل و جان از همه دیده​ها نهان
تا سوی جان و دیدگان مشعله نظر برم

آمده که رهزنم بر سر گنج شه زنم
آمده​ام که زر برم زر نبرم
خبر برم

گر شکند دل مرا جان بدهم بدل شکن
گر ز سرم کله برد من ز میان کمر برم

اوست نشسته در نظر من بکجا نظر کنم
اوست گرفته شهر دل من بکجا سفر برم

آنک ز زخم تیر او کوه شکاف میکند
پیش گشادتیر او وای اگر سپر برم

گفتم آفتاب را گر ببری تو تاب خود
تاب ترا چو تب کند گفت بلی اگر برم

آنک ز تاب روی او نور صفا بدل کشد
و آنک ز جوی حسن او
آب سوی جگر برم

در هوس خیال او همچو خیال گشته​ام
وز سر رشک نام او نام رخ قمر برم

این غزلم جواب آن باده که داشت پیش من
گفت بخور
نمی​خوری
پیش کسی دگر برم.
مولانا