دی ۰۷، ۱۳۹۱

افسانه تلخ

نه امیدی كه برآن خوش كنم دل
نه پیغامی نه پیك آشنایی
نه در چشمی نگاه فتنه سازی
نه آهنگ پر از موج صدایی
ز شهر نور و عشق و درد و ظلمت
سحر گاهی زنی دامن كشان رفت
پریشان مرغ ره گم كرده ای بود
كه زار و خسته سوی آشیان رفت
كجا كس در قفایش اشك غم ریخت
كجا كس با زبانش آشنا بود
ندانستند این بیگانه مردم
كه بانگ او طنین ناله ها بود
بچشمی خیره شد شاید بیابد
نهانگاه امید و آرزو را
دریغا آندو چشم آتش افروز
بدامان گناه افكند او را
به او جز از هوس چیزی نگفتند
در او جز جلوه ظاهر ندیدند
بهرجا رفت در گوشش سرودند
كه زن را بهر عشرت آفریدند
شبی در دامنی افتاد و نالید
مرو ! بگذار در این واپسین دم
ز دیدارت دلم سیراب گردد
شبح پنهان شد و در خورد برهم
چرا امید بر عشقی عبث بست؟
چرا در بستر آغوش او خفت؟
چرا راز دل دیوانه اش را
بگوش عاشقی بیگانه خو گفت؟
چرا؟ او شبنم پاكیزه ای بود
كه در دام گل خورشید افتاد
سحرگاهی چو خورشیدش برآمد
بكام تشنه اش لغزید و جانداد
بجامی باده شور افكنی بود
كه در عشق لبانی تشنه می سوخت
چو میآمد ز ره پیمانه نوشی
بقلب جام از شادی می افروخت
شبی ناگه سرآمد انتظارش
لبش در كام سوزانی هوس ریخت
چرا آن مرد برجانش غضب كرد؟
چرا بر ذره های جامش آویخت؟
كنون این او و این خاموشی سرد
نه پیغامی نه پیك آشنایی
نه در چشمی نگاه فتنه سازی
نه آهنگ پر از موج صدایی.

فروغ فرخزاد