دی ۱۱، ۱۳۹۱

آنکه می‌اندیشد بناچار دم فرو می‌بندد

و او گلهای پریشان را چید
و پشت پرده‌ توری پنهان شد
وقتی ماه
مرهم سایه‌ها
برآمد
این کلمات را بر زبان راند:
«شبم من
ریشه‌ رنج،
لنگر انداخته در هوایی که تنفس میکنم
آه، یار روشن من
میهمان سیاهی کهربا
من نیز
در تاریکی پناه گرفتم
و درآن زندگی میکنم
تنها معمای چهار عنصر
که گل سرخشان نگه میداشت
میتواند روزن نوری
در تاریکی‌ام بگشاید.»
درباب آن‌که چگونه لیلی از آن باغ رفت اثری از‫:‬ دیوان سنگ آتش, , کلارا خانس