آبان ۲۰، ۱۳۹۱

زیان کسان از پی سود خویش بجویند و دین اندر آرند پیش

حکیم عالیقدر ایران زمین فردوسی‌ کبیر، هزار سال پیش، به درستی‌ و طرز شگفت انگیزی، شرح حال امروز ایرانیان را شرح میدهد. و می‌گوید:
چو بسیار ازین داستان بگذرد
کسی سوی آزادگی ننگرد!

و متاسفانه، هر چه آن مرد بزرگ پیش بینی‌ کرده بود، امروز به واقعیت پیوسته است، و دریغ که هم ایران ویران شد و هم ایرانی‌ تباه.....و مشتی بیگانه شدند هموطن ما!




عمر سعد وقاس را با سپاه
فرستاد تا جنگ جوید ز شاه

چو آگاه شد زان سخن یزگرد
ز هر سو سپاه اندر آورد گرد

بفرمود تا پور هرمزد راه
به پیماید و بر کشد با سپاه

که رستم بدش نام و بیدار بود
خردمند و گرد و جهاندار بود

ستاره شمر بود و بسیار هوش
به گفتارش موبد نهاده دو گوش

برفت و گرانمایگان راببرد
هر آنکس که بودند بیدار و گرد

برین گونه تا ماه بگذشت سی
همی رزم جستند در قادسی

بسی کشته شد لشکر از هر دو سوی
سپه یک ز دیگر نه برگاشت روی




بدانست رستم شمار سپهر
ستاره شمر بود و با داد و مهر

همی‌گفت کاین رزم را روی نیست
ره آب شاهان بدین جوی نیست

بیاورد صلاب و اختر گرفت
ز روز بلا دست بر سر گرفت

یکی نامه سوی برادر به درد
نوشت و سخنها همه یاد کرد

نخست آفرین کرد بر کردگار
کزو دید نیک و بد روزگار

دگر گفت کز گردش آسمان
پژوهنده مردم شود بدگمان

گنهکارتر در زمانه منم
ازی را گرفتار آهرمنم

که این خانه از پادشاهی تهیست
نه هنگام پیروزی و فرهیست

ز چارم همی‌بنگرد آفتاب
کزین جنگ ما را بد آید شتاب

ز بهرام و زهره‌ست ما را گزند
نشاید گذشتن ز چرخ بلند

همان تیر و کیوان برابر شدست
عطارد به برج دو پیکر شدست

چنین است و کاری بزرگست پیش
همی سیر گردد دل از جان خویش

همه بودنیها ببینم همی
وزان خامشی برگزینم همی

بر ایرانیان زار و گریان شدم
ز ساسانیان نیز بریان شدم

دریغ این سر و تاج و این داد و تخت
دریغ این بزرگی و این فر و بخت

کزین پس شکست آید از تازیان
ستاره نگردد مگر بر زیان

برین سالیان چار صد بگذرد
کزین تخمهٔ گیتی کسی نشمرد

ازیشان فرستاده آمد به من
سخن رفت هر گونه بر انجمن

که از قادسی تا لب جویبار
زمین را ببخشیم با شهریار

وزان سو یکی برگشاییم راه
به شهری کجاهست بازارگاه

بدان تا خریم و فروشیم چیز
ازین پس فزونی نجوییم نیز

پذیریم ما ساو و باژ گران
نجوییم دیهیم کند او ران

شهنشاه رانیز فرمان بریم
گر از ما بخواهد گروگان بریم

چنین است گفتار و کردار نیست
جز از گردش کژ پرگار نیست

برین نیز جنگی بود هر زمان
که کشته شود صد هژبر دمان

بزرگان که بامن به جنگ اندرند
به گفتار ایشان همی‌ننگرند


چو میروی طبری و چون ارمنی
به جنگ‌اند با کیش آهرمنی

چو کلبوی سوری و این مهتران
که گوپال دارند و گرز گران

همی سر فرازند که ایشان کیند
به ایران و مازنداران برچیند

اگرمرز و راهست اگر نیک و بد
به گرز و به شمشیر باید ستد

بکوشیم و مردی به کار آوریم
به ریشان جهان تنگ و تار آوریم

نداند کسی راز گردان سپهر
دگر گونه‌تر گشت برما به مهر

چو نامه بخوانی خرد را مران
بپرداز و بر ساز با مهتران

همه گردکن خواسته هرچ هست
پرستنده و جامهٔ برنشست

همی تاز تا آذر آبادگان
به جای بزرگان و آزادگان

همی دون گله هرچ داری زاسپ
ببر سوی گنجور آذرگشسپ

ز زابلستان گر ز ایران سپاه
هرآنکس که آیند زنهار خواه

بدار و به پوش و بیارای مهر
نگه کن بدین گردگردان سپهر

ازو شادمانی و زو در نهیب
زمانی فرازست و روزی نشیب

سخن هرچ گفتم به مادر بگوی
نبیند همانا مرانیز روی

درودش ده ازما و بسیار پند
بدان تا نباشد به گیتی نژند

گراز من بد آگاهی آرد کسی
مباش اندرین کار غمگین بسی

چنان دان که اندر سرای سپنج
کسی کو نهد گنج با دست رنج

چوگاه آیدش زین جهان بگذرد
از آن رنج او دیگری برخورد

همیشه به یزدان پرستان گرای
بپرداز دل زین سپنجی سرای

که آمد به تنگ اندرون روزگار
نبیند مرا زین سپس شهریار

تو با هر که از دودهٔ ما بود
اگر پیر اگر مرد برنا بود

همه پیش یزدان نیایش کنید
شب تیره او را ستایش کنید

بکوشید و بخشنده باشید نیز
ز خوردن به فردا ممانید چیز

که من با سپاهی به سختی درم
به رنج و غم و شوربختی درم

رهایی نیابم سرانجام ازین
خوشا باد نوشین ایران زمین

چو گیتی شود تنگ بر شهریار
تو گنج و تن و جان گرامی مدار

کزین تخمهٔ نامدار ارجمند
نماندست جز شهریار بلند

ز کوشش مکن هیچ سستی به کار
به گیتی جزو نیستمان یادگار

ز ساسانیان یادگار اوست بس
کزین پس نبینند زین تخمهٔ کس

دریغ این سر و تاج و این مهر و داد
که خواهدشد این تخت شاهی بباد

تو پدرود باش و بی‌آزار باش
ز بهر تن شه به تیمار باش

گراو رابد آید تو شو پیش اوی
به شمشیر بسپار پرخاشجوی

چو با تخت منبر برابر کنند
همه نام بوبکر و عمر کنند

تبه گردد این رنجهای دراز
نشیبی درازست پیش فراز

نه تخت و نه دیهیم بینی نه شهر
ز اختر همه تازیان راست بهر

چو روز اندر آید به روز دراز
شود ناسزا شاه گردن فراز

بپوشد ازیشان گروهی سیاه
ز دیبا نهند از بر سر کلاه

نه تخت ونه تاج و نه زرینه کفش
نه گوهر نه افسر نه بر سر درفش

به رنج یکی دیگری بر خورد
به داد و به بخشش همی‌ننگرد

شب آید یکی چشمه رخشان کند
نهفته کسی را خروشان کند

ستانندهٔ روزشان دیگرست
کمر بر میان و کله بر سرست

ز پیمان بگردند وز راستی
گرامی شود کژی و کاستی

پیاده شود مردم جنگجوی
سوار آنک لاف آرد و گفت وگوی

کشاورز جنگی شود بی‌هنر
نژاد و هنر کمتر آید ببر

رباید همی این ازآن آن ازین
ز نفرین ندانند باز آفرین

نهان بدتر از آشکارا شود
دل شاهشان سنگ خارا شود

بداندیش گردد پدر بر پسر
پسر بر پدر هم چنین چاره‌گر

شود بندهٔ بی‌هنر شهریار
نژاد و بزرگی نیاید به کار

به گیتی کسی رانماند وفا
روان و زبانها شود پر جفا

از ایران وز ترک وز تازیان
نژادی پدید آید اندر میان

نه دهقان نه ترک و نه تازی بود
سخنها به کردار بازی بود

همه گنجها زیر دامن نهند
بمیرند و کوشش به دشمن دهند

بود دانشومند و زاهد به نام
بکوشد ازین تا که آید به کام

چنان فاش گردد غم و رنج و شور
که شادی به هنگام بهرام گور

نه جشن ونه رامش نه کوشش نه کام
همه چارهٔ ورزش و ساز دام

پدر با پسر کین سیم آورد
خورش کشک و پوشش گلیم آورد

زیان کسان از پی سود خویش
بجویند و دین اندر آرند پیش

نباشد بهار و زمستان پدید
نیارند هنگام رامش نبید

چو بسیار ازین داستان بگذرد
کسی سوی آزادگی ننگرد

بریزند خون ازپی خواسته
شود روزگار مهان کاسته

دل من پر از خون شد و روی زرد
دهن خشک و لبها شده لاژورد

که تامن شدم پهلوان از میان
چنین تیره شد بخت ساسانیان

چنین بی‌وفا گشت گردان سپهر
دژم گشت و ز ما ببرید مهر

مرا تیز پیکان آهن گذار
همی بر برهنه نیاید به کار

همان تیغ کز گردن پیل و شیر
نگشتی به آورد زان زخم سیر

نبرد همی پوست بر تازیان
ز دانش زیان آمدم بر زیان

مرا کاشکی این خرد نیستی
گر اندیشه نیک و بد نیستی

بزرگان که در قادسی بامنند
درشتند و بر تازیان دشمنند

گمانند کاین بیش بیرون شود
ز دشمن زمین رود جیحون شود

ز راز سپهری کس آگاه نیست
ندانند کاین رنج کوتاه نیست

چو برتخمهٔ‌یی بگذرد روزگار
چه سود آید از رنج و ز کارزار

تو را ای برادر تن آباد باد
دل شاه ایران به تو شاد باد

که این قادسی گورگاه منست
کفن جوشن و خون کلاه منست

چنین است راز سپهر بلند
تو دل را به درد من اندر مبند

دو دیده زشاه جهان برمدار
فدی کن تن خویش در کارزار

که زود آید این روز آهرمنی
چو گردون گردان کند دشمنی

چو نامه به مهر اندر آورد گفت
که پوینده با آفرین باد جفت

که این نامه نزد برادر برد
بگوید جزین هرچ اندر خورد

فرستادهٔ نیز چون برق و رعد
فرستاد تازان به نزدیک سعد

یکی نامه‌ای بر حریر سپید
نویسنده بنوشت تابان چوشید

به عنوان بر از پور هرمزد شاه
جهان پهلوان رستم نیک خواه

سوی سعد و قاص جوینده جنگ
جهان کرده بر خویشتن تار و تنگ

سرنامه گفت از جهاندار پاک
بباید که باشیم با بیم و باک

کزویست بر پای گردان سپهر
همه پادشاهیش دادست و مهر

ازو باد بر شهریار آفرین
که زیبای تاجست و تخت و نگین

که دارد به فر اهرمن راببند
خداوند شمشیر و تاج بلند

به پیش آمد این ناپسندیده کار
به بیهوده این رنج و این کارزار

به من بازگوی آنک شاه تو کیست
چه مردی و آیین و راه تو چیست

به نزد که جویی همی دستگاه
برهنه سپهبد برهنه سپاه

بنانی تو سیری و هم گرسنه
نه پیل و نه تخت و نه بارو بنه

به ایران تو را زندگانی بس است
که تاج و نگین بهر دیگر کس است

که با پیل و گنجست و با فروجاه
پدر بر پدر نامبردار شاه

به دیدار او بر فلک ماه نیست
به بالای او بر زمین شاه نیست

هر آن گه که در بزم خندان شود
گشاده لب و سیم دندان شود

به بخشد بهای سر تازیان
که بر گنج او زان نیاید زیان

سگ و یوز و بازش ده و دو هزار
که با زنگ و زرند و با گوشوار

به سالی هم دشت نیزه وران
نیابند خورد از کران تا کران

که او را به باید به یوز و به سگ

که در دشت نخچیر گیرد به تگ

سگ و یوز او بیشتر زان خورد

که شاه آن به چیزی همی‌نشمرد

شما را به دیده درون شرم نیست

ز راه خرد مهر و آزرم نیست

بدان چهره و زاد و آن مهر و خوی

چنین تاج و تخت آمدت آرزوی

جهان گر بر اندازه جویی همی

سخن بر گزافه نگویی همی

سخن گوی مردی بر مافرست

جهاندیده و گرد و زیبافرست

بدان تا بگوید که رای تو چیست

به تخت کیان رهنمای تو کیست

سواری فرستیم نزدیک شاه

بخواهیم ازو هرچ خواهی بخواه

تو جنگ چنان پادشاهی مجوی

که فرجام کارانده آید بروی

نبیره جهاندار نوشین روان

که با داد او پیرگردد جوان

پدر بر پدر شاه و خود شهریار

زمانه ندارد چنو یادگار

جهانی مکن پر ز نفرین خویش

مشو بد گمان اندر آیین خویش

به تخت کیان تا نباشد نژاد

نجوید خداوند فرهنگ و داد

نگه کن بدین نامهٔ پندمند

مکن چشم و گوش و خرد را ببند

چو نامه به مهر اندر آمد به داد

به پیروز شاپور فرخ نژاد

بر سعد وقاص شد پهلوان

از ایران بزرگان روشن روان

همه غرقه در جوشن و سیم و زر

سپرهای زرین و زرین کمر

چو بشنید سعد آن گرانمایه مرد

پذیره شدش با سپاهی چو گرد

فرود آوریدندش اندر زمان

بپرسید سعد از تن پهلوان

هم از شاه و دستور و ز لشکرش

ز سالار بیدار و ز کشورش

ردا زیر پیروز بفگند و گفت

که ما نیزه و تیغ داریم جفت

ز دیبا نگویند مردان مرد

ز رز و ز سیم و ز خواب و ز خورد

گرانمایه پیروزنامه به داد

سخنهای رستم همی‌کرد یاد

سخنهاش بشنید و نامه بخواند

دران گفتن نامه خیره بماند

بتازی یکی نامه پاسخ نوشت

پدیدار کرد اندرو خوب و زشت

ز جنی سخن گفت وز آدمی

ز گفتار پیغمبر هاشمی

ز توحید و قرآن و وعد و وعید

ز تأیید و ز رسمهای جدید

ز قطران و ز آتش و ز مهریر

ز فردوس وز حور وز جوی شیر

ز کافور منشور و ماء معین

درخت بهشت و می و انگبین

اگر شاه بپذیرد این دین راست

دو عالم به شاهی و شادی وراست

همان تاج دارد همان گوشوار

همه ساله با بوی و رنگ و نگار

شفیع از گناهش محمد بود

تنش چون گلاب مصعد بود

بکاری که پاداش یابی بهشت

نباید به باغ بلا کینه کشت

تن یزدگرد و جهان فراخ

چنین باغ و میدان و ایوان وکاخ

همه تخت گاه و همه جشن و سور

نخرم به دیدار یک موی حور

دو چشم تو اندر سرای سپنج

چنین خیره شد از پی تاج و گنج

بس ایمن شدستی برین تخت عاج

بدین یوز و باز و بدین مهر و تاج

جهانی کجا شربتی آب سرد

نیرزد دلت را چه داری به درد

هرآنکس که پیش من آید به جنگ

نبیند به جز دوزخ و گور تنگ

بهشتست اگر بگروی جای تو

نگر تا چه باشد کنون رای تو

به قرطاس مهر عرب برنهاد

درود محمد همی‌کرد یاد

چو شعبه مغیره بگفت آن زمان

که آید بر رستم پهلوان

ز ایران یکی نامداری ز راه

بیامد بر پهلوان سپاه

که آمد فرستاده‌ای پیروسست

نه اسپ و سلیح و نه چشمی درست

یکی تیغ باریک بر گردنش

پدید آمده چاک پیراهنش

چورستم به گفتار او بنگرید

ز دیبا سراپردهٔ برکشید

ز زربفت چینی کشیدند نخ

سپاه اندر آمد چو مور و ملخ

نهادند زرین یکی زیرگاه

نشست از برش پهلوان سپاه

بر او از ایرانیان شست مرد

سواران و مردان روز نبرد

به زر بافته جامه‌های بنفش

بپا اندرون کرده زرینه کفش

همه طوق داران با گوشوار

سرا پرده آراسته شاهوار

چو شعبه به بالای پرده سرای

بیامد بران جامه ننهاد پای

همی‌رفت برخاک برخوار خوار

ز شمشیر کرده یکی دستوار

نشست از بر خاک و کس را ندید

سوی پهلوان سپه ننگرید

بدو گفت رستم که جان شاددار

بدانش روان و تن آباد دار

بدو گفت شعبه که ای نیک نام

اگر دین پذیری شوم شادکام

بپیچید رستم ز گفتار اوی

بروهاش پرچین شد و زرد روی

ازو نامه بستد بخواننده داد

سخنها برو کرد خواننده یاد

چنین داد پاسخ که او رابگوی

که نه شهریاری نه دیهیم جوی

ندیده سرنیزه‌ات بخت را

دلت آرزو کرد مر تخت را

سخن نزد دانندگان خوارنیست

تو را اندرین کار دیدار نیست

اگر سعد با تاج ساسان بدی

مرا رزم او کردن آسان بدی

ولیکن بدان کاخترت بی‌وفاست

چه گوییم کامروز روز بلاست

تو را گر محمد بود پیش رو

بدین کهن گویم از دین نو

همان کژ پرگار این گوژپشت

بخواهد همی‌بود با ما درشت

تو اکنون بدین خرمی بازگرد

که جای سخن نیست روز نبرد

بگویش که در جنگ مردن بنام

به اززنده دشمن بدو شادکام

پادشاهی یزدگرد- شاهنامه فردوسی